فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

حکایتِ حال!

بماند که این روزها ما اندر خم کوچه ی پایان نامه همان یک ذره رنگِ به رُخ را هم از کف داده ایم و روز نیست که خدایان اندرز و موعظه این ریخت و قیافه ی پوکیده را توی رویمان نزنند و دم نگیرندکه جایِ سپید کردن شبق پیچ و واپیچت پایِ تراوشاتِ مَچپوپِ اذهانِ دیوانه ی جویای علم در "آی-اس-آی" و الی ماشالا مجله و نشریه و کتاب و این ماجراها، برو بچسب به کاسبی وتعطیلات به تعطیلات با یک عینک بالای کله و یک لیوان نوشیدنی خنک (استغفرالله، آب پرتقال) و لب های غنچه جوری خویش انداز را ثبت کن که علاوه بر ساحل نقره ای کشور دوست و همسایه کتاب جیبی "شازده کوچولو" هم گوشه ای را بگیرد که خدایی نکرده از تشَعشُع فکرِ روشن شما کسی بی خبر نماند! و جوانی کن و حالش را ببر و البته که مخاطبشان کسی نیست جز رَبُّ النُوع خود رأیی و حرف گوش نکنی و این رویی که رو نیست و ما کماکان چنان به جست و جوی علم و دانش و دور از جان شما ادامه ی این راه تا پای گور چسبیده ایم که روزی مثل امروز زِلّ ِ آفتابِ داغِ تیر راهپیمایی از آموزش دانشکده و خانوم متین، خوش برخورد و فهمیم مسئولش تا آموزش کل دانشگاه و رویارویی با خیل عظیمی از مسئولان وظیفه شناس دانشگاهی و علاقمند به تعامل با دانشجو در حالتِ نیمه تصعید و سر و کله زدن با حجمی از حروف "ج" و "ل" و "ی" ، متعلق به خانوم جملی و آقای جلیلی و خانوم جبلی  را به جان خریده ایم فقط و فقط برای گرفتن تکه کاغذی که نمایانگر اشتغالمان به تحصیل در این دانشگاهِ میراث نوادگانِ نازِ  هیتلرِ فقید باشد که آن را حواله ی دانشگاه دیگری کنیم، بلا به دور جا مانده از خانِ پیشا شاهِ پسا خانِ خدا آمرزیده؛ باشد که، دق الباب فرهیختگی را پاسخگو باشیم در جهانی که منورالاندیشه هایش گوی سبقت را چنان از هم می قاپند که شال گردنِ روی هوایِ  قرمزِ نیو چاپِ جلد سختِ همان شازده ی کذایی ،خدایی ناکرده جا نماند از آن خویش انداز مذکور!

پ ن: حکایتِ حال!

فیل نوشت...

از روسی چیزی نمى دونم، هیچ چی! یه زبان سخت با یه ریشه ی سخت تر! موسیقی ولی، فرق مى کنه، بزرگترین موزیسین های دنیا هم اینو باور دارن؛ که موسیقی زبان و ملیت نمی شناسه! وقتی "مِدُلَند" رو می ساختن هم به این فکر کردن! حتماً فکر کردن! به همه ی آدمای جهانِ غَرقِ جنگ! به انتظار بی نهایت یه سری چشمِ خسته که وصلِ صورت سربازایی بوده که آرزوشون دیدن یه صبح بدونِ آتیش بوده! شاید حتی به آدمایی فکر کردن که نزدیک یه قرن بعد ممکنه تو دنیایی شنونده ش باشن که دیگه جنگ جهانی بدترین چیزی نباشه که تصورشو می کردن! یه دنیا که مفاهیم "ترین" توش انقدر عوض شده باشه که انگار از اول هم یه چیز دیگه بوده! انقدر واقعی که حتی دیگه آخرین بازمانده های جنگ هم کم کم باورش کنن! شبیه یه سری مفاهیم ریاضی که

 معناشون خیلی واقعیه...وقتی انتگرال یه بازه رو مى گیریم، این dx ها هستن که معادلات مسئله رو تعیین می کنن...رو یه بازه ی خیلی محدود با dx های متعدد و خیلی کوچیک! این همون تیکه ی انکار ناپذیرشه... تو هر بازه ای، تَهِش این dx ها هستن که تعیین کننده میشن... مثل زندگی که همین دقیقه ها و ساعَتاش تعیین کننده ی این میشن که این همون"ترینِ "که باید تا همیشه باشه یا صد سال دیگه، کسی تو دنیایی ریتم آرومِ "مِدُلَند" رو  زمزمه کنه که "تَرین" هاش انقدر عوض شده باشه که انگار نه انگار یه زمانی واسه خودش یه dx بوده!

پی نوشت:  فردا کنکور دارم! به سوی "پی اچ دی"!

پی نوشت٢: کاش انتگرال نخواد سوالای فردا!

اینطوری!

نشسته بودیم پاى مقاله اى که استاد بیست دقیقه فرصت داده بود در چهارپاراگراف تبیین شود! گیرش همیشه روى این ماجراست که زبان به شدت فرار است و اگر خودت را مجبور نکنى به فکر کردن و نوشتن باید عطاى یادگیریش را به لقایش ببخشی و منتظر شوی اندوخته های قبلی هم به مرور به عدم بپیوندد! القصه ؛ "ف" هم همگروه من و "م" جان شد برای تدوین مقاله ی مذکور ... مشغول که شدیم "ف" فداکارنه گوشی بدون شارژش را در طبق اخلاص گذاشت برای استفاده از دیکشنری آنلاین! امان از این "اعلان های" گوشی های امروزی که درست و نادرست آدم را علنی می کند! باز بودن دیکشنری گوشی توی دست من همانا و رویت پیامی که احتمالا من آخرین کسی بودم که "ف" دلش می خواسته در این مورد بدانم همانا! تمام تلاشم را برای نادیده گرفتن جملات نقش بسته روی صفحه به کار بستم اما افسوس برای کاری که از کار گذشته باشد عموما بی فایده است! "ف" بی نوا همرنگ برف نباریده ی امسال شده بود و من کاری از دستم برنمی آمد... مطابق معمول "م" جان به دادم رسید..."ف" را مخاطب گرفت که "حالا چیزی نشده" ... سعیم را کردم که لبخندم آرامش دهنده باشد و "م" جمله ی بعدیش را به قدری صادقانه ادا کرد که خودم هم انتظار نداشتم حتی! درآمد که "نگران نباش فلانی اینطوری نیست!".... این "اینطوری" را که نیستم خیلی دوست داشتم ...خیلی چسبید! اینکه  قریب به اتفاق آدم هایی که می شناسید در حضور شما خودِ خودشان باشند شیرین است... خیلی شیرین است! اینکه کسی نگران قضاوت شما نباشد... نگرانِ صدور نظراتِ کارشناسانه ی قاضی مآب اکثراً بلااستفاده ی شما نباشد... نگرانِ  پراکندن نتایجی که از قضاوت شما حاصل شده نباشد... "اینطوری" نباشیم!

پی نوشت: اگه یه روز از خواب بلند شم به دنیایی سلام کنم که آدما توش دست از قضاوت هم برداشته باشن اون روز دقیقا همون روزی خواهد بود که من به "اتوپیای" خودم رسیدم!

پی نوشت٢: تو چالش جدیدم نخوردن بستنی قیفی از همه چیز دردناک تره! از همه چیز!

پی نوشت٣: این اولین بهمن نوشتم بودااا! دی ماهم تموم شد...