فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

نفس!

حقیقتاً تحمل بعضی فضاها نفس گیر است!فا زیر گوشم ستاد روحیه دهی فوق سری راه انداخته! بی خود نیست که او کاپیتان است... اساساً یک کاپیتان بالفطره است در طراحی عملیات های حال خوب کن وقتی جایی باشیم که قدرت تفکیک انرژی های پراکنده اش از توان "فنگ شوییِ" چینی هم خارج است!

شب نوشت...

امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش ...ماهِ عزیز برای لحظه ای تار شد ... معلوم نشد اما، دلش از سنگینی غصه گرفته یا صورتش از اندوهِ تنهایی در آسمانِ بی انتها! شاید تاریکی اش صدای تمنا بود برای تسخیر قلبِ آدم ها... شاید هم نشانِ قهر بود از کم لطفی دل هایی که زیر نورِ بی منتش اسیرِ چیزی ... کسی ... جایی... شعری... دلی، بی دل شده اند... گیر افتاده اند و تقاص ناکامیشان را از ماهی خواسته اند که بدون توقع جانشان را روشن کرده... شاید تاریک شد برای ثانیه ای اندیشه... برای "آنی" شاید...

پی نوشت: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد... بنده ی طلعت آن باش که "آنی "دارد... #حضرتِ_حافظ

آشفتگی!

بعضی از مسائل به اندازه ای پیچیده و قمر در عقرب هستند که حتی نوشتن هم کمکی به ساده سازی محتوایشان نمی کند! انقدر این چهار کلمه را نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم که کلا روالش از دستم خارج شد ! به این نتیجه رسیدم در حال حاضر از پرداختن به این ماجرا خودداری کنم! انگار که تلاش کنی یک کلاف در هم گوریده را بدون خراب کردن کاموا از هم باز کنی...  شاید بعدا راه حلی به ذهنم برسد که این نشدنی را هم شدنی کند... اما فعلا درگیری ها ی ذهنم اجازه ی خلقِ یک راه حل درست و درمان را نمی دهد! اساساً یک وقت هایی ناخواسته کاری می کنم که هفته ها برای راست و ریست کردنش وقت لازم است... خلاصه که نهایت سعیتان را بکنید که از درگیری با خودِ خوددرگیرتان (اگر همانند بنده گاهی با شخصِ شخیص خودتان درگیر می شوید) پرهیز کنید تا این همه شلوغی شما را به جنون نکشاند!

پی نوشت: از آن وقت هایی است که خودم هم دقیقا نمی دانم چه می خواهم!

پی نوشت 2: نیاز به همفکری بیداد می کند و به طور دقیق و  در همین لحظه خواب "فا" احتمالا به پادشاه هفتم رسیده!

پی نوشت 3: این وسط طراحی مدل هم مصداق بارز ضرب المثل "قوزِ بالای قوز" است!

شب نوشت...

بی تو یعنی در همین ساعاتِ تلخِ قهوه خیز

میز و فنجان هست و من...

همراه را گم کرده ام!

پی نوشت: متاسفانه هر چی گشتم نویسنده  ش پیدا نشد!

پی نوشت ٢: از آسمون شب قشنگ تر داریم مگه؟!

پی نوشت ٣: دلم قهوه می خواد ولی واقعا حس درست کردنش نیست!

بعدا نوشت : متشکر از "joker" نویسنده متن #فرشته_خدابنده هستن...

برای کاپیتان...

گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان  ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر کسی باشد... فارغ از سن ... جنسیت... طبقه اجتماعی... تحصیلات و ... می تواند یک دوست ...خواهر یا برادر... همسر... یک فامیل دور یا نزدیک ...یک همسایه... همکلاسی... حتی استاد یا پدر و مادر باشد... هرکسی که خیالت جمع باشد تا همیشه هَمدست توست ...کسی که  حامی باشد...کسی باشد که  از این که روزی صد بار بی دلیل و با دلیل مخاطب سوال های بی ربط و باربط اَت باشد خسته نشود...از جواب های کوتاه و گاهاً مزحکی که راه به راه تحویل صحبت های عریض و طویلش بدهی ناراحت نشود ... کسی که هم پایِ دیوانه بازی هایت باشد ... همیشه بخندد... همیشه باشد... بال باشد برای پرواز... کسی که همیشه حالت را بفهمد ... بدون اینکه به توضیح نیاز داشته باشد... مثل حضور "سورمه ای" خودم که هر بار دیدن این رنگِ نقش بسته بر هر چیزی یک لبخند خنکِ حال خوب کن روی لبم می نشاند و همه ی عالَمِ بی کران  زیبا می شود... 

پی نوشت: آرزویم  این " حضور" است برای همه ی آدم های خوبِ این دنیا...

!Meh

الان ( این الان با الآنی که کلمات تلنبار شده ی مغزِ بیشتر از همیشه شلوغ بنده را خواهید خواند، احتمالا ساعت ها فاصله دارد به جهت ضعیف بودن اینترنتی که در این نقطه ی دور افتاده همین دوخطِ ضعیف را هم به زور پر کرده!) دقیقا در یکی از آن موقعیت های مهمانی مورد علاقه ام هستم که قبلا در حد لازم تفسیرش کرده بودم ! با این تفاوت که این بار برنامه در یک کلبه ی چوبی در نقطه ای مثلا باغ طور که کیلومترها از تهرانِ عزیزم فاصله دارد و در جوار آدم هایی که مادامی که نشسته اند از هر دری حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند و از آدم هم چنین انتظاری دارند و هر سه دقیقه یکبار متفکر می پرسند "دیگه چه خبر؟!" یا "ساکتی چرا؟" و بدتر از آن آسمان و ریسمان بافتن بنده خدایی که به هر حرفی متوسل می شود که توجهم را جلب کلام بی سر و تهش کند ، در حال برگزاریست! اما چه داستانی باعث شده که این شرایط قابل تحمل شود؟! امروز صبح نمره ای که دو هفته بیشتر است که منتظر آمدنش هستم آمد و من یک قدم دیگر به هدفم نزدیک شدم! آن هم یک قدم بلند و شاید هم جهشی! به هدفی که چند سال برای رسیدن به موجودیتش تلاش کرده ام... خوشحالیم از این موضوع به حدی هست که سعی کنم این وضعِ دوست نداشتنی را تحمل کنم و لب هایم را کش بدهم و نهایت تلاشم را بکنم که کله ام را در تأیید حرف هایی که نصف بیشترش را از گوش ندادن نفهمیده ام ، تکان بدهم و هرزگاهی "بله" ای بپرانم و این بین ها واژه ها را ردیف هم بچینم و منتظر تمام شدن این معرکه باشم!

پی نوشت: آسمونش ستاره داره... اگه این دوست عزیز پی گیرمون  منو به حال خودم بذاره!

 پی نوشت 2: فا الان یه انتحاری میزنه اول خودشو میکشه بعدش بقیه رو!