فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شلوغِ ساکتِ تنها!

آخرش تنهایی همه ی جدولای دنیا رو تموم می کنم همینجوری یواش یواش، با همین کتونیای قرمزم!  دیگه نه ثانیه هارو می شمرم نه قدم هامو! آقا فشار خون گرفتیم بس که دلمون شورِ کیلو کیلو شیرینی رو زد که نه فرق کوچه های تنگِ مهتابی با جدولای یک در میون خُرد و خاکشیر رو با متر متر خیابون پهن و شیک با خط کشی های سفید میفهمن و نه میدونن دلتنگی عصرای  پاییزو لابه لای قفسه های بالا و  پایین  شهرکتاب جا گذاشتن یعنی چی! 

نه خنده های جیرجیرکای شب نشینِ پشت پنجره رو میشناسن و نه هیچوقت مست بوی نشونه های  چوبی لای کتاب، گریه های امپراطور و شب های روشن و شاملو وَرق زدن! خسته شدیم بس که سر هر خونه جدول، پشت سرمونو نگاه کردیم و هی منتظر شدیم و جای جفت جفت کتونیِ  رنگی رنگی و خاکی گِلی،  کفشای واکس خورده و سیاه دیدیم که نه حال خوردن بستنی قیفی رو  زیر آسمون بارونی آذر و دمای زیر صفر دی میدونن و نه صدای ستاره هارو از میلیون سال نوری اونورتر میشنون! نه هیچوقت غمِ آکاردئون والس غروبای باغِ فردوس رو درسته قورت دادن و نه فرقِ چراغای آبی و قرمزِ سی تیر رو با میلیون تا تیرک سیمانی شبیه هم  وسط این همه اتوبانِ عریض و طویل می دونن! نه قدم به قدم هوای وارونه ی  آذر رو با موجِ سینوسی لُمُلین دنبالِ یه گوشه از مرداد نفس کشیدن و نه شمردن ثانیه ها رو از کنار رویاهای دور و نزدیک بچه های خیابون انقلاب بلدن! ثانیه ها رو وقتی میشه شمرد که گذشتنی باشن! حتی کند و آهسته، حتی خسته و بی حال! وسط این همه، بفهم زمان بدون تو سر گذر ندارد!

پی نوشت: این پیاده رو شلوغِ ساکتِ تنها

آخرِ فروردین!

همیشه همین است. از اول همین بوده، تا آخر هم همین است. تعطیلات عیدکه تمام می شود از همان حس های بی توجیهی می آید سراغم که دوایر اقلیدس خوابش را هم نمی بیند! انگار که یکی از دراویش ریش سفید باغ های کندلوس باشم و بعد از سال ها عرفان و سلوک به یک بن بست اساسی رسیده باشم! شاید هم مثل این است که نجار پیری باشم که ناگهانی به نتیجه می رسد که تمام اشیاء مخلوقش حیات یک موجود زنده را از او گرفته! شاید شبیه گنجشک های باران خورده ای باشم، که در گوشه ای از بهار کز کرده اند و فقط به خاطر عُشاقِ کوچه های خیس دست از دعا برای آسمانی آرام برداشته اند! شاید هم مثلِ معادله ای سنگین و چند مجهولی باشم که یک دنیا دانشمندِ دست به کار هم موفق به حلش نمی شوند! شاید هم فقط و فقط خودم باشم. فقط خودم در انتهایِ اولین ماه از بهاری که زورش به همه ی سال می چربد برای یادآوری شجاعتی که لازم است تا همه چیز انقدر شلوغ و درهم و برهم نباشد! شلوغ و درهم و عجیب!

پی نوشت: شجاع باشیم!

پی نوشت٢: یه سر رسید از همون شاه عباسیا که معرف حضورتون هست سیاه شد و کله ی من خالی نشد که نشد!

پی نوشت٣: شب جانِ خیسِ بی مهتاب!

فیل نوشت...

داشت خبر مى خوند...

گفتم: بابا؟ آدما چرا انقدر زیادن؟

گفت: یعنی چی زیادن؟

گفتم: خیلین یعنى

گفت: خب باشن...

گفتم: همه جا هستن آخه... اصلا پاییز شده زیادتر شدن!

گفت: خب هستن دیگه...

گفتم: دوست دارم تنها باشم بین زرد و نارنجیا؛ شلوغى اذیت مى کنه؛ نمیشه نفس کشید؛صداى خِش خِشارو ؛ نمیشه شنید!

حواسش پرت خبرا بود... 

گفت: چى؟

گفتم : هیچى!

گفت: سیل اومده تایوان...ولى خسارت ندیدن زیاد...

گفتم: شلوغیا رو شسته فقط! خوش به حالشون...

گفت: چى؟

گفتم: هیچى...

پی نوشت: من و بابا و شب و پاییز!

آشفتگی!

بعضی از مسائل به اندازه ای پیچیده و قمر در عقرب هستند که حتی نوشتن هم کمکی به ساده سازی محتوایشان نمی کند! انقدر این چهار کلمه را نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم که کلا روالش از دستم خارج شد ! به این نتیجه رسیدم در حال حاضر از پرداختن به این ماجرا خودداری کنم! انگار که تلاش کنی یک کلاف در هم گوریده را بدون خراب کردن کاموا از هم باز کنی...  شاید بعدا راه حلی به ذهنم برسد که این نشدنی را هم شدنی کند... اما فعلا درگیری ها ی ذهنم اجازه ی خلقِ یک راه حل درست و درمان را نمی دهد! اساساً یک وقت هایی ناخواسته کاری می کنم که هفته ها برای راست و ریست کردنش وقت لازم است... خلاصه که نهایت سعیتان را بکنید که از درگیری با خودِ خوددرگیرتان (اگر همانند بنده گاهی با شخصِ شخیص خودتان درگیر می شوید) پرهیز کنید تا این همه شلوغی شما را به جنون نکشاند!

پی نوشت: از آن وقت هایی است که خودم هم دقیقا نمی دانم چه می خواهم!

پی نوشت 2: نیاز به همفکری بیداد می کند و به طور دقیق و  در همین لحظه خواب "فا" احتمالا به پادشاه هفتم رسیده!

پی نوشت 3: این وسط طراحی مدل هم مصداق بارز ضرب المثل "قوزِ بالای قوز" است!