فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

مهتاب!

مگه نه این که مهتابِ شب میشه همون مونسِ جانِ یه جهان دلتنگى؟ مگه نه اینکه بسه همین یه دونه ماهِ کج معوج که یه شب میشه قرصِ نقره و یه شب هلالِ باریک تر از مو؟ مگه نه اینکه یه شب میشه گوش، یه شب قاصدِ رویا و یه شبم لابد یه تیکه دلِ هزارتیکه! میشه خوابید مگه؟ نباید شبُ زندگى کرد مگه؟! نباید این همه سکوت غلیظشُ شنید مگه؟! نباید حرفاى نگفته رو نفس کشید مگه؟! همون نیمه پنهانِ وجود، همون بخشِ نامرئى دیدنى نمیشه مگه؟! یه جهان رازِ شیشه اى فاشِ نورِ کم و زیادش نمیشه مگه؟! هرکسى ذره به ذره خودش نمیشه مگه؟!

پى نوشت:کاش کائنات انقدر نچرخونه همه چیزُ که برگردم سر جاى اول! من فقط خسته م؛ نیاز دارم یه کم بیرون گود بشینم همین!

شب نوشت...

نمى دونم این چه فازیه شبایى که مى دونى صبحش باید زود پاشى بیشتر در مقابل خوابیدن مقاومت میکنى! الان مى دونم صبح سختم میشه ها؛ ولى بازم نمى خوابم!

پى نوشت: بهترین سه ماهِ سال؟! چه کسى این سخن گوهر بار را فرموده است؟! 

پى نوشت ٢: کسى پاسخگو نیست؟!

پى نوشت ٣:اگر مرداد نبود! 

شب نوشت...

من مبتلای آسمانم ! آسمانِ شب ؛ صفحه ی  مخمل پوش پهناوری که تا بی نهایت زیبایی دارد و آرامش... سکوت دارد و ستاره ... و ستاره ها؛ این وسعت عظیم پر است از  شوقِ نور ستاره هایی که شاید میلیون ها سال پیش مرده باشند و قبل از مرگِ باشکوهشان بخشنده ی انفجار نوری باشند، به امید روشن کردن دلی در سال های دوری که خوب می دانستند هرگز نخواهند دید! من مبتلای آسمانم ... آسمانِ شب ؛  عرصه ی وسیعی که تا بی نهایت راز دارد و نیاز... رویا دارد و ماه ... و ماه ؛ ماهِ عزیزی که شبیه یک قدیس  در میانه ی سیاهی  بی کرانی می درخشد که بستر آرزوی های بزرگی  است به زیبایی قرصِ شب چهاردهم ...همانقدر دور... همانقدر دست نیافتنی! من مبتلای آسمانم... آسمانِ شب!

پی نوشت: آسمان شب!

پی نوشت ٢: آخرش یک شب در دریای سیاه آسمان غرق می شوم و تمام!

شب نوشت...

شَب ،

است...

رویایِ دوردَستِ تو؛ 

نَزدیک می شود...

#فروغ_فرخزاد

پی نوشت: امان از رویا های دور که شب ها نزدیک می شوند ... نزدیک تر از صدای نبضِ پمپاژ خونِ قلب های خودمختار...

پی نوشت ٢: کاش دستم به ماه می رسید!

شب نوشت...

امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش ...ماهِ عزیز برای لحظه ای تار شد ... معلوم نشد اما، دلش از سنگینی غصه گرفته یا صورتش از اندوهِ تنهایی در آسمانِ بی انتها! شاید تاریکی اش صدای تمنا بود برای تسخیر قلبِ آدم ها... شاید هم نشانِ قهر بود از کم لطفی دل هایی که زیر نورِ بی منتش اسیرِ چیزی ... کسی ... جایی... شعری... دلی، بی دل شده اند... گیر افتاده اند و تقاص ناکامیشان را از ماهی خواسته اند که بدون توقع جانشان را روشن کرده... شاید تاریک شد برای ثانیه ای اندیشه... برای "آنی" شاید...

پی نوشت: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد... بنده ی طلعت آن باش که "آنی "دارد... #حضرتِ_حافظ