فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پرواز!

گوگلو زیر و رو کردم براى پیدا کردن یه راه حل... تقریبا تمامِ مطالب یه چیز می گفتن... که وقتی تو موقعیتایی قرار می گیرید که دوس ندارید... برای آزاد شدن ذهن ، رو یه چیزی تمرکز کنید... مثلا کاری خیلی بهش علاقه دارید، آدمی که خیلی دوسش دارید، کتاب ، شعر یا هر چیزی که فکر کردن بهش حالتونو خوب می کنه! عمل کردن به دستورالعملای این شکلی در نگاه اول راحت به نظر می رسه... اما فقط در نگاه اول! طبیعتاً این روش روی مغز شلوغِ من به این سادگی جواب نمیده... تصمیمم اینه که به شعار مورد علاقه م پایبند بمونم! "بی خطر ترین جا همیشه مرکزِ خطره" بنابراین به جای فرار از استراتژی مبارزه استفاده می کنم! هرچند که در هر حال این تصمیم این رو عوض نمی کنه که این که آدم بین زمین و هوا معلق باشه به هیچ وجه خوشایند نیست! وقتیم تنها باشی همه چیز بدتره... به مراتب بدتره! تلاش برای فکر نکردن به پرواز به قدر کافی سخت هست، امان از وقتی که تاخیر هم به ماجرا اضافه بشه! در موقعیتی که پرنده ی سفید آهنی ای هم که قراره میزبان شما باشه با یه دماغ بی ریخت و یه صورت بی ریخت تر با یه لبخند اعصاب خورد کن بهتون زل بزنه و چنان از موضع قدرت قیافه بگیره که انگار داره لطف بزرگی در حقتون می کنه و هر گونه اخم و ناآرومی از طرف شما توهین به لطف ایشونه!

پی نوشت: مگه جاده رو گرفتن از آدم؟!

پی نوشت٢: نه به پروازِ تنها!

برای کاپیتان...

گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان  ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر کسی باشد... فارغ از سن ... جنسیت... طبقه اجتماعی... تحصیلات و ... می تواند یک دوست ...خواهر یا برادر... همسر... یک فامیل دور یا نزدیک ...یک همسایه... همکلاسی... حتی استاد یا پدر و مادر باشد... هرکسی که خیالت جمع باشد تا همیشه هَمدست توست ...کسی که  حامی باشد...کسی باشد که  از این که روزی صد بار بی دلیل و با دلیل مخاطب سوال های بی ربط و باربط اَت باشد خسته نشود...از جواب های کوتاه و گاهاً مزحکی که راه به راه تحویل صحبت های عریض و طویلش بدهی ناراحت نشود ... کسی که هم پایِ دیوانه بازی هایت باشد ... همیشه بخندد... همیشه باشد... بال باشد برای پرواز... کسی که همیشه حالت را بفهمد ... بدون اینکه به توضیح نیاز داشته باشد... مثل حضور "سورمه ای" خودم که هر بار دیدن این رنگِ نقش بسته بر هر چیزی یک لبخند خنکِ حال خوب کن روی لبم می نشاند و همه ی عالَمِ بی کران  زیبا می شود... 

پی نوشت: آرزویم  این " حضور" است برای همه ی آدم های خوبِ این دنیا...