فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

دیوونه نشو دختر!

اگه یه بار دیگه اشکشُ ببینم میمیرم. تامام!

کاش آدم باشم و قدر عزیزترین آدم زندگیمُ بدونم! وقتی میگم "عزیزترین" منظورم جان و روحه! کاش جان و روح خودمُ نرنجونم! خلاصه که از خودم به خودم: بار آخرت باشه همچین دیوونه بازی ای دختر جان!

پرواز!

گوگلو زیر و رو کردم براى پیدا کردن یه راه حل... تقریبا تمامِ مطالب یه چیز می گفتن... که وقتی تو موقعیتایی قرار می گیرید که دوس ندارید... برای آزاد شدن ذهن ، رو یه چیزی تمرکز کنید... مثلا کاری خیلی بهش علاقه دارید، آدمی که خیلی دوسش دارید، کتاب ، شعر یا هر چیزی که فکر کردن بهش حالتونو خوب می کنه! عمل کردن به دستورالعملای این شکلی در نگاه اول راحت به نظر می رسه... اما فقط در نگاه اول! طبیعتاً این روش روی مغز شلوغِ من به این سادگی جواب نمیده... تصمیمم اینه که به شعار مورد علاقه م پایبند بمونم! "بی خطر ترین جا همیشه مرکزِ خطره" بنابراین به جای فرار از استراتژی مبارزه استفاده می کنم! هرچند که در هر حال این تصمیم این رو عوض نمی کنه که این که آدم بین زمین و هوا معلق باشه به هیچ وجه خوشایند نیست! وقتیم تنها باشی همه چیز بدتره... به مراتب بدتره! تلاش برای فکر نکردن به پرواز به قدر کافی سخت هست، امان از وقتی که تاخیر هم به ماجرا اضافه بشه! در موقعیتی که پرنده ی سفید آهنی ای هم که قراره میزبان شما باشه با یه دماغ بی ریخت و یه صورت بی ریخت تر با یه لبخند اعصاب خورد کن بهتون زل بزنه و چنان از موضع قدرت قیافه بگیره که انگار داره لطف بزرگی در حقتون می کنه و هر گونه اخم و ناآرومی از طرف شما توهین به لطف ایشونه!

پی نوشت: مگه جاده رو گرفتن از آدم؟!

پی نوشت٢: نه به پروازِ تنها!

چشم ها!

دیروز در جلسه سمینار "ه" ناخواسته نشسته بودم کنار کسی که در تمام دنیا آخرین کسی است که دلم می خواست کنار دستش بنشینم و حواسم را جمع موضوع مورد بحث همکلاسیمان کنم! همیشه حضورآدم هایی که فکر می کنند همه چیز را بی کم و کاست می دانند اذیتم می کند! حضور کسانی که فکر می کنند  مخاطبشان موظف است هر چه می بافند را بدون چون و چرا بپذیرد و به روی خودش هم نیاورد که دروغ های قاطی راستشان چقدر توی ذوق می زند ! و من در چنین شرایطی چه می کنم؟ نهایت سعیم را به کار می گیرم تا شش دانگ حواسم را جمع چیز های مهم تر کنم... اما این در حالتی که  است شخص مورد نظر هم در مقابل تمام توانش را به کار نگیرد که هم کلامم باشد... القصه ؛ انقدر "او" گفت و من سعی کردم نگاهم را بدزدم که احتمالا مجبور شد سوالی بپرسد که جوابش برای خودم هم پیچیده است... موقع آنتراک بین جلسه وقتی می خواستم بلند شوم تا حداقل برای چند دقیقه از چنین وضع غیر قابل تحملی خلاص شوم ؛ پرسید " چرا انقدر چشمتو می چرخونی؟" و من فقط به این فکر می کردم که دورترین فاصله را پیدا کنم و ادامه سمینار را از جایی کیلومتر ها دور تر از "او" پیگیر باشم!  منتظر جواب  نگاهم می کرد و من نمی توانستم بگویم  چرا ! نمی توانستم بگویم چون می ترسم !  نشد بگویم من از خیره شدن به چشم آدم ها می ترسم... تا به حال نشده بیشتر از چند ثانیه خیره ی چشمی باشم ... چشم ها آینه ی درون اند... دوستان صادقی هستند که همیشه راستش را می گویند... چشم ها  انعکاس حقیقت وجودند... و من دوست ندارم حقیقتِ حال تصوراتم را به هم بریزد...دلم نمی خواهد درون آدم ها را ببینم ...همان اندازه که دلم نمی خواهد کسی روحم را بخواند! و کار چشم ها دقیقا همین است! 

پی نوشت: هیچ چیز اندازه ی یک مغز شلوغ نمی تواند آدم را تا این ساعت از یک شب پاییزی بیدار نگه دارد!

پی نوشت ٢: واژه ها ساعت ٣ بعد از نیمه شب هم می توانند خودنمایی کنند!

پی نوشت ٣: چشم ها!

تنگِ غروب...

چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا  شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما  ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد...  از آن هایی که حجم غصه ها  چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...

پی نوشت: تنگ غروب

روزی می آید...

اگر چیزی باشد که بخشی از وجود آدم را درگیر کند...چیزی که آنقدر نزدیک باشد که در روحِ آدم حل شود ... اگر به میلیون دلیل متفاوت دور شود...اگر خودآگاه  یا ناخودآگاه آنقدر فاصله بگیرد که فکر کنی برای ابد به فراموشی سپرده شده ... روزی خواهد آمد که میفهمی چیزی که به ذات پیوند خورده باشد... چیزی که تکه ای از جان  شده باشد...  از یاد رفتنی نیست...روزی خواهد آمد که میفهمی این نبودن، فقط تلاشِ ذهنی بوده که در جدال با روح سعی کرده ثابت کند که می تواند فراموش کند... که می تواند با یک حفره ی خالی به جای همان تکه ی روشنِ از دست رفته ادامه بدهد... چند ماه پیش، وقتی بعد از چیزی حدود چهارده سال ... صدای "زیر و بم" یک موسیقی ِاعجاب انگیز گوشهایم را نوازش داد ... وقتی با دیدن نقشِ شش خطِ تا بی نهایت موازیِ دیواره پل "همت" دایره های کوچک سیاه و سفیدِ دسته دار پیش چشمم جان گرفت... فهمیدم چیزی که مغزم با تمام قدرت سعی می کرد در تمام این سال ها آن را در دورترین لایه هایش پنهان کند ... چیزی که به دلیلی که حالا چقدر پیش پا افتاده و معمولی به نظر می رسد قسمتی از روحم را با خودش برده بود...چیزی که همان حفره را در وجودم جا گذاشته بود...همان حفره خالیِ نه خیلی کوچک را... چه مظلومانه خودنمایی می کند ! وقتی بعد از این همه سال دوری ...سازم را دست گرفتم ... وقتی انگشتانم بی قرار از دوری یاران دیرینشان سیم های نقره ای و طلایی ساز را به بازی گرفتند... فهمیدم که جاهای خالی اگر محلول ذات باشند هرگز پر نمی شوند... هرگز فراموش نمی شوند... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... به احترام روزهایی که "شیرین مضرابِ" کلاسی بودم که کوچکترین عضوش حداقل چهار سال از من بزرگتر بود... به احترام تمام حسرت های از روی مهرِ هم دوره ای هایم برای دو درس یکی کردن های استاد، که فقط متعلق به شاگردِ ویژه اش بود! دوباره تکه ی گمشده ی جانم را پیدا کردم... با سازم آشتی کردم... این بار استاد گفت فقط چند ماه کافی است تا دوباره به روزهای اوجت برگردی! چون موسیقی در قلب نوازنده خانه دارد... چون فراموش نمی شود...

پی نوشت:آن روزها کسی می گفت موسیقی حرام است و فرشته ها در خانه ای که ساز باشد رفت و آمد نمی کنند! و من در همان عالم کودکی چقدر غصه خوردم که فرشته ها دوستم ندارند... کاش می دانستیم آثار حرف هایی که می زنیم تا چه حد ممکن است زندگی دیگران را تغییر دهد!

پی نوشت2: چطور ممکن است چیزی که انسان را تا این حد به خدا نزدیک می کند حرام باشد؟!