فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

چشم ها!

دیروز در جلسه سمینار "ه" ناخواسته نشسته بودم کنار کسی که در تمام دنیا آخرین کسی است که دلم می خواست کنار دستش بنشینم و حواسم را جمع موضوع مورد بحث همکلاسیمان کنم! همیشه حضورآدم هایی که فکر می کنند همه چیز را بی کم و کاست می دانند اذیتم می کند! حضور کسانی که فکر می کنند  مخاطبشان موظف است هر چه می بافند را بدون چون و چرا بپذیرد و به روی خودش هم نیاورد که دروغ های قاطی راستشان چقدر توی ذوق می زند ! و من در چنین شرایطی چه می کنم؟ نهایت سعیم را به کار می گیرم تا شش دانگ حواسم را جمع چیز های مهم تر کنم... اما این در حالتی که  است شخص مورد نظر هم در مقابل تمام توانش را به کار نگیرد که هم کلامم باشد... القصه ؛ انقدر "او" گفت و من سعی کردم نگاهم را بدزدم که احتمالا مجبور شد سوالی بپرسد که جوابش برای خودم هم پیچیده است... موقع آنتراک بین جلسه وقتی می خواستم بلند شوم تا حداقل برای چند دقیقه از چنین وضع غیر قابل تحملی خلاص شوم ؛ پرسید " چرا انقدر چشمتو می چرخونی؟" و من فقط به این فکر می کردم که دورترین فاصله را پیدا کنم و ادامه سمینار را از جایی کیلومتر ها دور تر از "او" پیگیر باشم!  منتظر جواب  نگاهم می کرد و من نمی توانستم بگویم  چرا ! نمی توانستم بگویم چون می ترسم !  نشد بگویم من از خیره شدن به چشم آدم ها می ترسم... تا به حال نشده بیشتر از چند ثانیه خیره ی چشمی باشم ... چشم ها آینه ی درون اند... دوستان صادقی هستند که همیشه راستش را می گویند... چشم ها  انعکاس حقیقت وجودند... و من دوست ندارم حقیقتِ حال تصوراتم را به هم بریزد...دلم نمی خواهد درون آدم ها را ببینم ...همان اندازه که دلم نمی خواهد کسی روحم را بخواند! و کار چشم ها دقیقا همین است! 

پی نوشت: هیچ چیز اندازه ی یک مغز شلوغ نمی تواند آدم را تا این ساعت از یک شب پاییزی بیدار نگه دارد!

پی نوشت ٢: واژه ها ساعت ٣ بعد از نیمه شب هم می توانند خودنمایی کنند!

پی نوشت ٣: چشم ها!