فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

تنگِ غروب...

چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا  شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما  ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد...  از آن هایی که حجم غصه ها  چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...

پی نوشت: تنگ غروب