فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

مهِ غلیظ!

ساعت دوازده یه نفر تو کوچه آکاردئون مى زد، وسط این مهِ غلیظِ تاریک و من غُصه غلیظِ تاریک دارم... براى آکاردئون، براى الهه ناز و براى تاریکىِ غلیظِ پُشتِ این شبِ مه آلوده ى غلیظ!


چهارشنبه!

از همان اول اولش چهارشنبه  را بیشتر دوست داشتم از باقى روزهاى هفته! شنبه یاغى است و مدعى... همان اول ماجرا محکم و استوار مى آید و  قدرت نمایى اش بالفطره است ! مضطرب است و کلافه ى صبر براى شش روز دیگر! یکشنبه مهربان است و  پنهان زیر سایه ى شنبه ى قلدر و دوشنبه ى اندیشمند! دوشنبه ى  فکور و تحلیل گر... سه شنبه خسته از اندیشه هاى سنگین  روز قبل مى آید ؛  چتر شیطنت بارش را جایى حوالى مرکز ثقل هفته باز مى کند و غصه هاى عمیق پشت سرش را به آب مى سپارد... خندان مى آید و خسته مى رود... چهارشنبه اما ... نه مثل پنجشنبه آرام و سر به زیر است و نه به اندازه ی جمعه غمگین و تنها ... چهارشنبه عاشق است و  امیدوار... کم حرف است و شریف!... رویایى است و  رنگارنگ!  چهارشنبه موسیقى دارد... قصه دارد... انگیزه دارد... صبر دارد...  چهارشنبه اصلا جان دارد! از همان اول اولش چهارشنبه را بیشتر دوست داشتم... بیشتر از باقى روزهاى هفته!

نا گفته ها!

پاییز باشد و  شَب  و مُحَرَمِ حُسین و یک بامداد جمعه ی خالی و دلتنگی! وقتی باشد مثل حالا که دِل پُر باشد از ناگفته هایی که تا بیخ گلو بالا آمده و  نَفَس کشیدن را چنان سخت کرده که یک کپسولِ اکسیژنِ خالص هم  به کار نیاید حتی ! فا حرص بخورد که "چرا حرف نمی زنی؟" و من فکر کنم که هیچ کاری در این دنیا به اندازه ی همین "حرف زدن" برایم سخت و پیچیده نیست و همین قصه ی بی صدایِ زمینه سازِ "قضاوت" دلم را تنگ کند و فا انگشت هایش  را روی کلید های سیاه و سفید سازش بالا و پایین کند و صدای "غوغای ستارگانش" دلم را بیشتر تنگ  کند و  از ذهنم بگذرد که ما یقیناً هیچ وقت نمی فهمیم که دیگران در دنیای خودشان با چه چیز هایی می جنگند و  نسبت گفته ها به ناگفته هایشان چند به چند است و ریتم آرامِ مخلوقِ فا برسد به " در آسمان ها غوغا فِکَنم ... سبو بریزم ؛ ساغر شکنم..." و غُصه ی ناگفته های همیشه بیشتر از گفته هایم دلم را بیشتر از بیشتر  تنگ کند و یک کاغذِ بی خط؛ خط خطی ناگفته هایی شود که شاید کمی راه نفسم را باز کند!

پی نوشت: آدم های محدودی هستند که صدایت را می شنود حتی وقتی ساکت هستی! 

پی نوشت ٢: دلم  خیلی گرفته ...خیلی بیشتر از خیلی گرفته...

پی نوشت٣: چه غریبانه شبی است ؛ شبِ تنهاییِ من...! #سهراب_سپهری

تنگِ غروب...

چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا  شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما  ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد...  از آن هایی که حجم غصه ها  چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...

پی نوشت: تنگ غروب

خسته شدم!

بالاخره یک روز از همین روزها بار و بندیلم را جمع می کنم و می روم ! از این کشور جهان سومِ رنگ پریده...  از کشوری که  جمعیت غالبی از مردانِ مثلا محترمش خود را تمام و کمال صاحب همه ی حقوق انسانی می دانند و  فکر می کنند اگر خدایی نکرده یک خانوم تلاش کند... پیشرفت کند ...در اجتماع باشد ... تحصیلات بالاتری داشته باشد... اصلا فقط باشد...حق آن ها را خورده...  مردانِ  به ظاهر مردی که در هر حالی از موضع قدرت به جنس مخالف نگاه می کنند و صدای کلفت را نشانِ برتری می دانند!  آن هایی که فکر می کنند وقتی از کنار یک دختر خانوم بگذرند و دهانشان را باز نکنند خواهند مرد!من خسته شدم... ازکشوری که در آن تمام ضد ارزش ها ارزش باشد و تمام افتخار دخترانش "بینی های" عمل کرده و فلان مدل لباس و فلان میکاپ و موهای بلوندِ زورکی !  دختر های مثلا روشنفکر و مد روزی که تمام پرستیژشان همراه شدن با  آقا پسر های  به اصطلاح " ریچ کیدز" این دوران است!  خسته شدم از این همه دورویی ... از این همه سطحی نگری... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... می دانم  مهاجرت سختی دارد... می دانم که با وابستگی می شود کنار آمد اما با دلبستگی نه! فا حسابش از بقیه دنیا جداست ! او بخشی از وجود من است و آدم بدون خودش جایی نمی رود! می ماند دوری از نگاهِ عزیز و صبور مامان و قلب وسیع و مهربان بابا.. فقط اگر راهی پیدا شود... فقط... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... دیر و زود شاید داشته باشد اما سوخت و سوز نه!

پی نوشت: خودم می دانم کمی پیازداغش را زیاد کردم! اما امروز روز به شدت شلوغ و اعصاب خورد کنی را پشت سر گذاشتم! بیش از حد ظرفیتم به اعصابم فشار آمد و راه دیگری نداشتم جز تحریر افکار مزاحم! اما بپذیرید که درصد بالایی از جامعه ی امروز ایرانِ همیشه طفلکی را همین مدل آدم های فهمیده نما تشکیل داده اند!

پی نوشت٢: من فمنیست نیستم!