فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

براى خاله خانوم!

پاییز که مى شود، چشم دنیا به ریزش است... به مرگِ باشکوهِ سبز هاى نشسته در قلمرو درخت ها... به عزاىِ آسمان براى برگ هاى از دست رفته! پاییزِ دنیاىِ من اما ، نقطه ى آغاز است... شروع حیات است به شرطِ عشق ... انتهاى ایمان است...مثلِ تولد یک ستاره !   وقتى بعد از انقلابِ سرخِ هسته، طوفانِ انفجار کم رنگ مى شود...نارنجى مى شود... زرد مى شود و درست جایى که به نظر مى رسد همه چیز تمام شده ، ستاره متولد مى شود! و این؛اوجِ شگفتىِ آفرینش است...شبیه ِ پاییز! وقتى برگ هاى منتظر شعله مى کشند... قرمز    مى شوند ... نارنجىِ پرتقالى مى شوند و بعد... در همان  لحظه ى بى تکرار ، زندگى آغاز مى شود

براى تو که فرزندِ رنگارنگِ پاییزى... همانقدر قرمز، همانقدر نارنجى، همانقدر عاشق!

پی نوشت: تولدت مبارک آبانی جان!

برای کاپیتان...

گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان  ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر کسی باشد... فارغ از سن ... جنسیت... طبقه اجتماعی... تحصیلات و ... می تواند یک دوست ...خواهر یا برادر... همسر... یک فامیل دور یا نزدیک ...یک همسایه... همکلاسی... حتی استاد یا پدر و مادر باشد... هرکسی که خیالت جمع باشد تا همیشه هَمدست توست ...کسی که  حامی باشد...کسی باشد که  از این که روزی صد بار بی دلیل و با دلیل مخاطب سوال های بی ربط و باربط اَت باشد خسته نشود...از جواب های کوتاه و گاهاً مزحکی که راه به راه تحویل صحبت های عریض و طویلش بدهی ناراحت نشود ... کسی که هم پایِ دیوانه بازی هایت باشد ... همیشه بخندد... همیشه باشد... بال باشد برای پرواز... کسی که همیشه حالت را بفهمد ... بدون اینکه به توضیح نیاز داشته باشد... مثل حضور "سورمه ای" خودم که هر بار دیدن این رنگِ نقش بسته بر هر چیزی یک لبخند خنکِ حال خوب کن روی لبم می نشاند و همه ی عالَمِ بی کران  زیبا می شود... 

پی نوشت: آرزویم  این " حضور" است برای همه ی آدم های خوبِ این دنیا...