فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

بارش شهابى!

به سبک کُنت اولاف ، خب خب خب! عجب شبى، عجب مردادى، عجب منى! با اینکه سر حرفم هستم ولى دلم میخواست امشب شهاب ببینم یا ستاره دنباله دار... حیف که خیلى خوابم میاد وگرنه کلى حرف دارم ؛))) اگه وقت شد فردا مینویسم که مغزم خلوت شه^^

روی سطح!

تو هر سطحی فرق نمی کنه. ولی روش چرا! روش خیلی فرق می کنه. رو سطح تو هر سطح! بدجور ناجوره! اصلا جور نیست در واقع! شبیه یه موج سینوسی. نه فقط بالا، نه فقط پایین! رو یه محور بالا، رو اون یکی پایین و ادامه داستانِ بالا و پایین! یه جاهایی هم صفرِ صفر! همینجوری صاف و بدون قوس ! بدون قعر و قُله! مستقیم و بدون پیچ! صفرِ صفر تا سَرِ یه مانع که دوباره بره رو یه تابعِ سینوسی، بازم بالا، بازم پایین! مُماسِ مُماس خط! رو سطح با هر لحظه امکان سقوط! ناجورش همینه! وقتی رویِ رو باشه، یه نسیم بسه براش! توش که مهم نیست! تو چه سطحی! شایدم مهم هست ولی نه زیاد! روش مهم تره کاش کمتر رو باشه! انقدر که تو ذوق نزنه یا اقلش کمتر بزنه! یا نه، اصلا قانون نداشته باشه! یه جاهایی بی قانونی بهتره! خیلی بهتر! بدون رولز و مشتقات پیچیده ش! صافِ صاف! ساده ی ساده! اندازه شب و ستاره هاش! همین.

براى خاله خانوم!

پاییز که مى شود، چشم دنیا به ریزش است... به مرگِ باشکوهِ سبز هاى نشسته در قلمرو درخت ها... به عزاىِ آسمان براى برگ هاى از دست رفته! پاییزِ دنیاىِ من اما ، نقطه ى آغاز است... شروع حیات است به شرطِ عشق ... انتهاى ایمان است...مثلِ تولد یک ستاره !   وقتى بعد از انقلابِ سرخِ هسته، طوفانِ انفجار کم رنگ مى شود...نارنجى مى شود... زرد مى شود و درست جایى که به نظر مى رسد همه چیز تمام شده ، ستاره متولد مى شود! و این؛اوجِ شگفتىِ آفرینش است...شبیه ِ پاییز! وقتى برگ هاى منتظر شعله مى کشند... قرمز    مى شوند ... نارنجىِ پرتقالى مى شوند و بعد... در همان  لحظه ى بى تکرار ، زندگى آغاز مى شود

براى تو که فرزندِ رنگارنگِ پاییزى... همانقدر قرمز، همانقدر نارنجى، همانقدر عاشق!

پی نوشت: تولدت مبارک آبانی جان!

شب نوشت...

یک حس هایى هست توى دنیا که هیچوقت نمى شود تعریفش کنى!  واژه ها معنى نمى دهند براى ساختن نمایى از موجودیتش ! مثل طعم گس خرمالوهاى کالِ اول پاییز ؛ شبیه برگ هاى سبزِ بى جانِ بید مجنونِ پارک ته خیابان ؛   بلاتکلیف است براى عرض اندام! مثل بومرنگی پر از نقش های درهم  یک جورى تند و تیز پى آبى آسمان مى رود و یک جایى ناگهان تصمیم مى گیرد راه آمده را برگردد و بیاید بچسبد بیخ دنیاى فرستنده اش! اصلا  این حس ها هست  براى این که در آدم حل شود! که از ترکیبش با جان محلول  پایه اى درست شود که فعال شدنش ،شبدر چهارپرِ  بلندترین قُلّه ى کوهستان "فوجى" را بخواهد و شاخ گوزن های سورتمه کریسمس را... مروارید هاى سفید "نیل" را بخواهد و خونِ ماهى مُرَکبِ "دریاى سرخ" را! یک  حس هایى هست ؛ همینقدر عجیب... همینقدر نفس گیر... همینقدر سخت... همینقدر فعال نشده!

پى نوشت: شب ها ى بى ستاره بدجور دلم را تنگ مى کند!

پى نوشت ٢: غیر قابل توضیح!