فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

نقطه ى آغازم!

دنبال جادو بودم، پىِ معجزه؛ وسط همین لحظه هاى تاریکِ شفافِ غرقِ سکوت پیداش کردم؛ یه شب که دنبال خودم میگشتم؛ سرد بود، ستاره نداشت، عطرِ کاج، دونه هاى سفیدِ شیشه اى، شبیه همون شب که پامُ تو این دنیا گذاشتم، چرخیدم، دنیا یخ بسته بود، آسمونِ قرمزِ غلیظ، یه جهان بُخارِ نفس هاى خلیفه هاى قبل از من، امپراطورىِ سرما، دویدم، دنیا خوابیده بود، پیدا شدم، دُرست از نقطه ى آغازم...

پى نوشت: سخت بود، گذشتم ولى، یه مرحله ى دیگه دان! حالا آرومم؛ اندازه والسِ دریا، مثل اقیانوس، رها کردم، امید دارم به چیزاى قشنگ، زندگى، خدا :)

الهاماتِ شبانه!

اون جیرجیرکه بودا! شَباى تابستون مى اومد پشت پنجره اتاقم. صدا مى کرد حرف مى زدیم. تعریف مى کردم، تعریف مى کرد. گوش  مى دادم، گوش مى داد. امشب عجیب دلتنگشم! حالا "اِد شیران" مىخونه توگوشم. "شى پِلِید دِ فیدِل این اَن آیریش بَند" ! ایرلندى جاییه. از الهامات شبانه س! بى شک  و شُبهه! تو یه بار  محلى، با یه تپلىِ  ریش قرمز نشسته پوکر مى زنه! پر و بالش به هم چسبیده از نمِ  ایرلند! نشسته یهو یاد من افتاده! اى دل غافل! دختره مونده لابد پُشتِ پنجره منتظرِ اسپرسویى، چیزى! این وسطا دَستِ میلیونیومِ بازى رو میبره، سیگار گوشه لبشو خاموش میکنه! حالا نه که "آیریش مَن" تعجب کرده باشه. فکر مى کنه عادلانه س! خودش دو تا دست داره، طرف هفت، هشت، ده تا شاخک! نمى شماره که؛ از ادب به دوره آخه! بلند میشه، "آى هَو تو گُ" گویان  میسپاره خودشو به دَمِ نیمه شبِ تابستونى! آخه همیشه ابریه اونجا. همش از پیشرفتِ علمه! یه دَقّه گوگل مى کنى میگه "فار فار عِوِى" هوا فلان جوره! میزنه به جاده لابد... یه ستاره رو میگیره راه میُفته با یه کوله پشتى و از فکرش میگذره، شایدم یه روزى دوباره دیدمش! گوشم تیز میشه پىِ صداىِ شب و از فکرم مى گذره، شایدم یه روزى دوباره دیدمش!

پى نوشت: یهو دیدى سر از پاریس در آورد! "بُن نویى مُن شِق"!

رنگ و طعم و خیال و کافه نادری!

این بیمزه ها و بیرنگ ها و جور ناجورِ اسپرسوهای دمِ غروب کافه نادری حتی! 

بوی غریب خلا و مزه ی ناگوارِ گوارایِ نبودن و حسِ شورِ تیزِ تلخِ سه نقطه های پُر نشدنیِ همین حوالی!

با چهارخونه های قرمز و سفید و مردِ سبزِ دو هزارساله کافه؛ پُشتِ میز سُستِ کنارِ هشتیِ آبیِ پُرِ خاطره ی صدسال نبودن و بد و بدتر و اصلا از عدم! 

هی پلک و هی آدمای آبیِ همرنگِ شیشه ریزه های هَشتی و آدمای قرمزِ همرنگِ چهارخونه و آدمای بی رنگِ محوِ سایه ای و آدمای سبزِ همرنگِ همون سال های بودن و تهرانِ "طهران" و فنجونِ نیم قرنیِ سفید و قهوه یِ بی قصه یِ افاده ای! 

طعم غریبِ بی خاطره یِ اسپرسویِ حسرت بارِ بیمزه دستگاهیِ دورِ دور!

 بدون مرِد سبز و بدون آبی های هشتی و قرمزای چهارخونه ای و بدونِ نبودن و بدون خلا و بدون زمان و با رنگِ هزاررنگِ موندنی! باورِ لحظه های غنیمت و خیالِ عناصر تنفس! 

به وقتِ نیمه شبِ دور؛ نیمه روزِ نزدیک؛ تداخل جای خالی زمان و اتفاقات مکرر...

شب نوشت...

عاقل آن است که این موقع شب خوابیده؛

منِ دیوانه که خوابم به خیالت طی شد!

#شهریار

شب نوشت...

شب شد...

خیالِ آمدنت را به من بده...

#بهمن_ساکی