فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

زورباى یونانى!

حالا دیگه مى دونم کُجاست... صداش از یونانِ هفتاد و چند سال پیش میاد... کنارِ یه معدن زغال... انقدر گشته که حالا با زورباىِ یونانى نشسته پاى مُباحثه... دنبال درک زندگى مى گرده... منو یادش نمیاد، هیچى رو یادش نمیاد...نه این که نخواد... چون حالا دنیاش یه دنیاى دیگه ست.... دنیاى مادام "هورنتس" و معدن و اندیشه هاى بودا و تفکرِ راوى قصه ى زندگى و زوربا... این دفعه خسته س ولى، ناى حرف زدن نداره... کم نبوده راهش... شب و تاریکى داشته... شیب و قُله داشته... با این همه شاخک هم برنمیاد از پَس دو تا دستِ فیلسوفِ معدن چى! نمیفهمه چطور میشه بدون دیدن نظر داد... چشماى راوى هم خسته س... آینه آینده ست حتما... آینه همین روزا که قدم زدن آرزو میشه... همین روزا که فکرش براى ذهنِ زوربا هم زیادى سنگینه...فقط مى دونه باید پاشه بگرده... بگرده یه راهى پیدا کنه بیاد دنبالِ چیزایى که جا گذاشته پُشتِ سرش... شاید پیدا کنه...شاید نرسه... شاید هم برسه... وقتى که دوباره بشه زندگى کرد... 

پی نوشت: دقیقا تا معدنِ زغال جناب زوربا!

پی نوشت٢: همون دوست جیرجیرکم...

الهاماتِ شبانه!

اون جیرجیرکه بودا! شَباى تابستون مى اومد پشت پنجره اتاقم. صدا مى کرد حرف مى زدیم. تعریف مى کردم، تعریف مى کرد. گوش  مى دادم، گوش مى داد. امشب عجیب دلتنگشم! حالا "اِد شیران" مىخونه توگوشم. "شى پِلِید دِ فیدِل این اَن آیریش بَند" ! ایرلندى جاییه. از الهامات شبانه س! بى شک  و شُبهه! تو یه بار  محلى، با یه تپلىِ  ریش قرمز نشسته پوکر مى زنه! پر و بالش به هم چسبیده از نمِ  ایرلند! نشسته یهو یاد من افتاده! اى دل غافل! دختره مونده لابد پُشتِ پنجره منتظرِ اسپرسویى، چیزى! این وسطا دَستِ میلیونیومِ بازى رو میبره، سیگار گوشه لبشو خاموش میکنه! حالا نه که "آیریش مَن" تعجب کرده باشه. فکر مى کنه عادلانه س! خودش دو تا دست داره، طرف هفت، هشت، ده تا شاخک! نمى شماره که؛ از ادب به دوره آخه! بلند میشه، "آى هَو تو گُ" گویان  میسپاره خودشو به دَمِ نیمه شبِ تابستونى! آخه همیشه ابریه اونجا. همش از پیشرفتِ علمه! یه دَقّه گوگل مى کنى میگه "فار فار عِوِى" هوا فلان جوره! میزنه به جاده لابد... یه ستاره رو میگیره راه میُفته با یه کوله پشتى و از فکرش میگذره، شایدم یه روزى دوباره دیدمش! گوشم تیز میشه پىِ صداىِ شب و از فکرم مى گذره، شایدم یه روزى دوباره دیدمش!

پى نوشت: یهو دیدى سر از پاریس در آورد! "بُن نویى مُن شِق"!

فیل نوشت!

بی خوابی بدجور به سرم زده و جیر جیرک پشت پنجره هم امشب خواب ندارد انگار! سرم را چسباندم به شیشه ی پنجره ی سراسری اتاق و خیره شدم به جیرجیرک عجیبی که زیر نور مهتاب  براق  و واکس خورده به نظر می رسید... جیر جیر مداومش وسوسه ام کرد برای انجام یک کار شگفت انگیز ...یک کار خیلی شگفت انگیز! مثلا پنجره را باز کنم و با عزت و احترام دعوتش کنم به یک فنجان قهوه و او مثل یک جنتلمن تمام عیار دعوتم را بی چون و چرا بپذیرد و با هم بنشینیم پشت میز گرد و کوچک دو نفره ی آشپزخانه و من دو قاشقِ سَر پُر "اسپرسو" دم کنم و بوی عطرش که توی خانه پیچید ، از او بپرسم دوست دارد قهوه اش را با شیر و شکر میل کند یا تلخ و او جیر جیر کند که قهوه اش را تلخ می خورد و من لبخند بزنم و ضمن تبریک برای انتخابش فنجان های جفتِ گل آبیِ  مامان را از دکورش بیرون بکشم و کنار قهوه ی غلیظم یک لیوان آب سرو کنم و او با لبخند تشکر کند و نظرم را در موردمکاتب فلسفی قرن بیست و یک بپرسد و "بوف کور" هدایت و "مسخ" کافکا را نقد کند و من از رویاهایم برایش بگویم و او از زندگیش برایم جیر جیر کند و بعد از شب نشینیِ  آراممان برگردیم توی اتاقم  و من دوباره پنجره را باز کنم و با او دست بدهم و او  احتمالا به دلیل ظرافت دست های متعددش بامن "شاخک" بدهد و باز تشکر کند و تاکید کند امشب یکی از بهترین شب های زندگیش بوده و من خواهش کنم فراموشم نکند و هرزگاهی سری بزند و او باز لبخند بزند وخودش را به سیاهی شب بسپارد و من پنجره را ببندم و با آرامشی بی نهایت فکر کنم بعضی چیز ها فقط یک بار اتفاق می افتد!

پی نوشت: شب ها دنیا؛ دنیایِ دیگریست!