فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

مکاشفه!

که تو چقدر شبیه پاییزی! ساده و نارنجی و من چقدر عاشق همه ی سادگی های رنگیِ جهانم! این پیغام خودش بود! خودِ خودِ پاییز و چه قاصدِ امینی! امشب روی همین جدول های کم عرضِ خیسِ باران اعتراف کرد که هر اندازه هم که فرزند فصل دیگری باشی، شبیه همین نسیمِ خُنکی که مامان ها دائم غرش را می زنند که با خودش مریضی می آورد، مریضی که نه، جنون! تنها مَرضِ این هوا جنون است! من مجنون پاییزم و تو چقدر شبیه همین هوای دیوانه ای! شبیه همین  برگ های ساده ی رنگی رنگی، که زمین سیمانیِ خاکستریِ نم کشیده ی شهر را سجده می کنند! با همان صدای خُشکِ عاشق! با همان طیف نارنجی! و تو هر اندازه هم که متعلق به فصل دیگری باشی، چقدر بیشتر شبیه پاییزی با روزهای کوتاه و سایه های بُلندِ دمِ غروب! و من چقدر عاشق سایه های بی قید و بند و شب های بلندِ سیاهِ پر از نورم! پاییزِ خُنکِ نم دارِ صبور! و من چقدر عاشق صبرم! که تو چقدر شبیه پاییزی! ساده و نارنجی و من چقدر عاشق همه ی سادگی های رنگی  جهانم! 

پی نوشت: تو و پاییز؛ من و پاییز؛ دنیا و پاییز!

فیل نوشت...

مامان هِى گفت این گُلدون دُوُمیت بَرگِش داره زرد میشه...هِى گفتم آگلونِما خَزون نداره... زرد نمیشه ... حواسم پىِ هواىِ آلوده بود هَمَش ... پىِ آسمونِ گرفته؛ نه این که از اَبراىِ کیپ تا کیپ گرفته باشه که بِخواد بارون بزنه... بزنه آلودگیا رو ببره که وارونه نشه همه چى... غُبار مى گیره هوا ... بعد هِى میگن آلودگیه... آلودگیم واسه وارونگیه! ما نفهمیدیم آلودگى دنبال وارونگیه یا وارونگى دنبال آلودگى! گُلدون دُوُمیه رو برداشتم دیدم زرد شده بَرگِش... مامان گفت: نگفتم؟ گفتم: آگلونِما خَزون نداره ... نَکُنه واسه آلودگیه؟ شاید وارونه شده دنیاش... بَعد غُصه ش گرفته ، خَزون زده!  اصلا هواى شهر آلوده میشه یا هواى آدماش وارونه؟! نَکُنه هواى ما یهو آلوده بشه ؛ بعد دنیامون وارونه ! بعد اونوقت هیچى سر جاش نباشه... پاییز ، پاییز نباشه... بارون ، بارون نباشه... دنیا یه دنیاىِ دیگه باشه! 

پى نوشت: عجیب دنیا وارونه س این روزا... نیست؟!

پاییز!

تمام شد... این شهریور عجیب و طولانی هم بالاخره تمام شد... کم کم داشتم می ترسیدم که تمام نشود... تا حالا همه ی شهریور ها برایم زودگذر بوده ، این شهریور اما نمی دانم چرا انقدر به درازا کشید... تمام شدنی نبود انگار... اما شد و من رسیدم به اولین بامداد پاییزی  و سومین سالگرد یک تصمیم مهم البته ! یک تصمیم بسیار مهم... سه سال پیش،  روز ی از آخرین روزهای  شهریور بود که قدم زنان از کلاس برمی گشتم... عصر بود و آسمانِ شهر گرفته از ابرهایی که نوید باران می دادند ... هوا هوای  مهر بود و  برگ ها ی زردِ عاشق زمین را فرش کرده بودند... کوچه خلوت بود و من غرق در خیال پاییزی که داشت می رسید تا دنیایم را نارنجی کند... نزدیکی های خانه بودم که صدای هق هقی توجهم را جلب یک دختر کوچولوی موفرفری کرد، روی جدول ها نشسته بود... نزدیکش شدم و آهسته پرسیدم " چرا گریه می کنی کوچولو؟" نگاه خیس مظلومش را به صورتم دوخت کمی تردید داشت انگار... لبخند زدم و دوباره سوالم را تکرار کردم... یک کلید کوچک را جلوی چشمم تاب داد و توضیح داد که مادرش نیست و هر چه می کند در خانه باز نمی شود... کلید را گرفتم و در را برایش باز کردم... از او قول گرفتم که دیگر گریه نکند و لبخند روشنی که از بین اشک هایش تحویلم داد تا همیشه جایی گوشه ی دلم ماندنی شد... او رفت و فقط خدا می داند در آن لحظه چه احساسی داشتم... راهم را از روی همان جدولی که دختر رویش نشسته بود ادامه دادم و فکر کردم کار های خوب... حتی کاری به کوچکی باز کردن در برای یک بچه چه حال غریبی دارد... فکر کردم چرا در بیست و اندی سالی که پشت سر گذاشتم هیچ دری را برای کسی باز نکرده ام! و چه حس های فوق العاده ای را از دست داده ام... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... یکی از مهم ترین تصمیمات زندگیم را... خواسته ام را با بابا ی همیشه حمایتگرم در میان گذاشتم و بعد... چند روز بعد... اول پاییز،  من مادر شدم! حالا سه سال می گذرد از روزی که مسئولیت حمایت از یک دختر بچه را پذیرفتم تا در حد توانم درهای بسته ی زندگیش را باز کنم و توضیح بعضی حس ها چقدر سخت است ...! از همان روز من بیش از پیش عاشق پاییز شدم ... و از همان روز فهمیدم خدا چقدر مهربانتر  و بزرگتر  است از چیزی که تصور می کردم ... و خدا چقدر در های بسته را باز می کند و خدا چقدر زیبا بنده اش را بغل می کند در لحظه هایی که انتظارش را ندارد... 

پی نوشت :  و دنیا هنوز چقدر زیبایی دارد با همه ی در های بسته اش!

پی نوشت ٢: یک نفر در را به روی حضرت پاییز باز کند...