فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

قضاوت...

قصدم نصیحت نیست چون اساسا فایده ای هم ندارد...اصلا اگر یک جایی حس کنم کسی قصد نصیحت کردنم را دارد ، حتی اگر درست باشد هم من مخالف آنچه شنیده ام را پی می گیرم...هرچند کار درستی هم نیست اما دست خودم هم نیست! یک نوع جبهه گیری خاصی مقابل افراد خود عاقل پندار دارم این ها را گفتم که از یادداشتم برداشت بد نشود...فقط می خواهم تجربه ی شخصی ام از "قضاوت" را بگویم...چند سال پیش در جمع دوستانم مسئله ای پیش آمد که باعث شد در عرض شش دقیقه قاضی شوم ،حکم بدهم و در آن  واحد هم اجرایش کنم! هرچند که دیری نپایید که از اشتباه در آمدم  اما قضاوت وحشتناک آن روزم هیچ وقت از خاطرم پاک نشد! از همان وقت به خودم قول دادم که دیگر  کسی را قضاوت نکنم...نه به خاطر اینکه ممکن است اشتباه کنم ! به این دلیل که در مجموع در جایگاهی نیستم که قاضی باشم... در سال هایی که از آن ماجرا گذشت نهایت سعیم را کردم که زیر قولم نزم ... تا حدودی موفق شدم تا همین دیروز! همین دیروز که برای کاری مجبور شدم  رهسپار دانشگاه شوم... بابا  می گوید راضی نیستم با زبان روزه رانندگی کنی! (دلیل؟!  چون در دوران غرور انگیز کارشناسی بعد از امتحان الکترونیک صنعتی  درماه مبارک،  به دلیلی که  خودم می گویم گرما و بی خوابی اما بابا نظر دیگری دارد،نزدیک منزل از حال رفتم! بیهوش شدم و بقیه ی ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد!) به همین جهت دست به دامن تکنولوژی شدم و با یک "اسنپ" کارم را راه انداختم. موقع برگشت بازهم یک "اسنپ" خبر کردم ... خیلی عادی تماس با راننده را انتخاب کردم که بگویم کدام در دانشگاه منتظرش هستم...بعد از یکی دو بوق تلفن را قطع کرد! دوباره شماره را گرفتم و دوباره همین اتفاق افتاد...خواستم دوباره بگیرم که دیدم یک شماره ناشناس پیام می دهد... خیلی زود متوجه شدم که راننده است...عصبانی شدم ...حرص خوردم از اینکه دیگر اسنپ هم قابل اعتماد نباشد! راننده باز هم پیام داد و من بی جوابش گذاشتم خواستم اسنپ را لغو کنم که سرو کله اش پیدا شد... شاکی در را باز کردم که اعلام کنم با ماشین شما هیچ کجا نمی آیم ، که با یک جوان چشم آبی با چهره ای  بی نهایت معصوم  مواجه شدم... بلند گفتم آقا چرا گوشی را قطع می کنی؟ به من خیره شد ، بدون اینکه چیزی بگوید! عصبانی ترشدم ...صفحه گوشی اش را مقابل صورت اخمویم گرفت...تایپ کرده بود" ببخشید... من نمی توانم صحبت کنم!" به نوشته اش خیره شدم ،بی حرف سوار شدم ... گوشی دیگری برداشت و مقصد را از نقشه ی راننده های اسنپ نشانم داد... با اشاره پرسید همین است یا نه! سرم را تکان دادم لبخند زد و راه افتاد...و من تمام بزرگراه "رسالت "را بغض کرده طی کردم... به خاطر وضعیت راننده !در تمام طول اتوبان "حکیم" غصه خوردم... به خاطر شکستن قولم !تمام وقت گذشتن از "همت" را عصبانی بودم! از دست خودم عصبانی بودم... به خاطر قضاوت نابجا و عجولانه ام... وقتی رسیدیم پول بیشتری دادم... به خاطر آرام کردن خودم... قبول نکرد... گفتم بگیر آقا خیلی ترافیک بود... متوجه نشد... فهمیدم نه تنها نمی تواند حرف بزند بلکه کلا چیزی نمی شنود! شمرده گفتم... لب خوانی کرد...متوجه شد انگار... با اشاره تشکر کرد و رفت...و من چقدر خوشحال شدم از اینکه از همان اول صدایم را نشنیده!

پی نوشت: قضاوت نکنیم!

پی نوشت 2 : فا گفت خب تو هم حق داشتی شاید!

پی نوشت 3 : فکر نکنید من تنبل تشریف دارم! دوران لیسانسم اکثرا از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کردم! اما حالا دانشگاه واقعا دور است! درست نقطه ی مقابل خانه ما!