فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت...

میگفت اولا دوست داشته خلبان بشه، بعدش تصمیمش عوض شده... چراشو نپرسیدم، خودش گفت! گفت از یه جایی به بعد فهمیده بعضی آرزوا مال بعضی آدما نیست... مال آدمایی مثِ اون نیست... گفت فهمیده بعضی از آرزوا زیادی بزرگه واسَش... ولی جای آرزشو خالی نذاشته... میگفت حالا دلش می خواد معلم بشه... چراشو نپرسیدم، خودشم نگفت! گفت خاله جاخالیایِ صفحه ی بیست و چهار مال تو... نگفتم "خاله" رو دوست ندارم... نگفتم خودِ خالیمو از همه چیز بیشتر دوست دارم... بدون پسوند، بدون پیشوند! گفتم لیفارو خودت میبافی؟ گفت نه "هاجر" میبافه... نپرسیدم هاجر کیه! خودشم نگفت! جاخالیاش زیاد بود... گفتم چقدر زیاده اینا... داشت سرِ یه هزاری چونه می زد... حواسِش با من نبود... آسمون کیپِ ابر بود... بعدِ عمری انتظارِ بارون... گفتم انگار می خواد بارون بزنه؛ خیس نشه اینا؟ نپرسید پُر شد یا نه... انگار که خودش می دونست... دلم می خواست بگم نگران نباش... پُر میشه... شاید طول بکشه... ولی میشه... حتماً پُر میشه! نگفتم ولی... چراشو خودِ خالیمم نفهمید! گفت مرسی خاله...قدمام سریع بود که به تاکسی برسم... اولین قطره ی بارون که نشست رو دستم یادم افتاد اسمشو نپرسیدم ... کاش می پرسیدم!

پی نوشت: انقلاب گردی!