فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

دل زِ غَم های گلوگیر ؛ گره در گره است...!

#هوشنگ_ابتهاج

پی نوشت: کاش می شد چشم بست روی دردهای دنیا... کاش!

پاسخ نامه!

سلاااام به همراهانِ جانِ جان... مجددا متشکرم از اینکه نگاهتون رو دارم... و متشکرم از نظرات و نقدهای "به جا" و البته "نابه جا"تون! دلم خواست توضیحاتی بدم خدمتتون روشن شید! اول اینکه با خودتون فکر کنید چرا وقتی چیزی باعث ناراحتیتون میشه ادامه ش میدین ! من خودم به شخصه اگر ببینم حضور کسی یا چیزی اذیتم می کنه... وقتی ببینم آرامشم رو به هم می زنه حذفش می کنم! به راحتی آبِ خوردن ! به جای اینکه هم اعصاب خودمو خورد کنم هم بقیه رو! یعنی تو این چند ماهه که یادداشتامو با شما به اشتراک گذاشتم با عجایبی روبه رو شدم که یه تنه روی اعجوبه های سرزمین جادویی قصه ی "آلیس "رو کم کردن واقعا! یه پیامایی نوشتن بعضیا که آدم باورش نمیشه آدم هایی با این طرز تفکر اصلا وجود داشته باشن ! قبلا هم خدمتتون عرض کرده بودم که به هیچ عنوان مجبور نیستم روزمره هامو به شما ثابت کنم... یعنی اصلا دلیلی نمی بینم برای این کار انرژی بذارم...روی سخنم با اون دوستی هست که به رابطه ی بنده و پدرم گفته بودن "غلو" آمیز!( فا میگه شاید چون "بابا" فراتر از باور آدما "فوق العاده "س!) جالبه که نظرم نمیذارن که بقیه هم بتونن ببینن و اظهار نظر کنن! فقط پیام و پیام! از این جالب تر دوستایی هستن که درخواست های فضایی دارن! آخه "ایمیل" بنده به چه دردتون می خوره ؟! من نمیفهمم واقعا!!!!  یه بنده خدایی هم منو محکوم کرده بودن به اینکه دلم نمی خواد نظرات بقیه رو در مورد نوشته هام بدونم! آقا فازتون چیه واقعا؟! بزرگوار من که همیشه با روی باز پذیرای نظراتتون بودم! هستم و خواهم بود البته! حالا از اون ورش بگم که بعضیا چقدر موج مثبت و عالی هستن! حتی اگر نقدی هم دارن چقدر به جا و عالی بیانش می کنن! ( هرچند من هنوزم نفهمیدم چطور میشه "پیشامد"ها رو نقد کرد؟! مگه تعریفِ اتفاقات انتقاد داره؟ وقتی اسمش روشه ! "اتفاق"!!!!! مگه میشه؟ مگه داریم؟! خدایی منظورم این نیست نقد نکنید ! الان دوباره شاکی نشید! هر چه قدر دوست دارین نقد کنید...) خلاصه که بیاید سعی کنیم یه کم مهربون تر باشیم باهم... یه کم خوشحال تر زندگی کنیم... به هم احترام بذاریم...ناراحت نشیم از احوالاتِ خوش بقیه... دلمون خنک نشه از ناراحتی دیگران! من به عینه تجربه کردم که هرچی  خوب بقیه رو بخوای به خودت بر می گرده... صد برابرش بر می گرده ! دیدم که میگما... امتحان کنید پایِ من! شبتون بی نظیر و قشنگ و دلبر و مهتابی و پرستاره و آروم و  پر از حال خوب و هزاران هزار آرزوی صورتیِ مِلو!

پی نوشت: نمی تونیم خوبِ مطلق باشیم قطعا! اما سعی که می تونیم بکنیم خوب باشیم! 

پی نوشت ٢: مرسی که همراهید!

پی نوشت ٣: ایمیل آخه؟؟؟؟؟!!!!!! خداوندا!!!!!!

پی نوشت ٤: کاش من قطب جنوب زندگی می کردم! همش شبه !

پی نوشت ٥: گفته بودم بالاخره واسه خودم یه بوته "رز آبی" می کارم؟!

پی نوشت٦: به وقتِ نیمه ی شهریور!

در دانشکده!

چند ساعتی هست که دارم تلاش می کنم دختر خوب و منظمی باشم و مثل بچه ی آدم قبل از دوازده بخوابم! فردا باید هشت صبح دانشگاه باشم و این درحالیست که امروز هم تا بعدازظهر دانشگاه بودم و زیر چشم هایم انقدر گود افتاده بود که "نِ" همیشه بی خیال تذکر داد که اگر به همین روش ادامه بدهم آخرش  روح بلندم از شدت بی خوابی به ملکوت اعلا خواهد پیوست! خب بنده هم که بسی خانوم و حرف گوش کن هستم تصمیم گرفتم ساعات خوابم را بیشتر کنم! (البته که بین "حرف" تا "عمل" فاصله بسیار است و اتفاقا تصمیمات هیجانی هم اکثراً راه به جایی نمی برد!) "ن" جان بین نصایح عالمانه اش در رابطه با نیاز مغز انسان به حداقل هشت ساعت خواب کافی گوشیم را گرفت که یک فایل را ببیند و در همین حین که سخنرانی قرایش را ایراد می کرد آن را بررسی کند؛ در همین گیر و دار تدریس یار جناب استاد "م" مقابلم ظاهر شد با یک جعبه شیرینی و لبخند دندان نمایی که نشان می داد با لآخره موفق شده دل همکلاسی  "مه رویمان" را به دست آورد و ادامه ی منطقِ یاری در تدریس دکتر را روی  ورودی های جدید پیاده کند و احتمالا دست از سر همکلاسی های "دلبر خانوم" اش بر دارد! شیرینی را برداشتم او رفت و من تازه متوجه "ن" شدم که از شدت خنده کبود شده و مثل مجانین قهقهه می زند! یک نگاه به صفحه ی گوشی کافی بود تا دلیل ریسه رفتنش را بفهمم! حس "فضولی" خانوم را به لیست مخاطبینم کشانده بود و طبیعتاً بعد از مواجهه با خیل عظیمی از اسامی عجیب و غریب ذخیره شده به چنین حالی افتاده بود! خنده هایش که تمام شد تاکید کرد که "تو واقعا خُلی دختر" ! یادآوری کردم که  گوشی یک وسیله شخصی است! درآمد که "همیشه آدمو سورپرایز می کنی" و من  غر زدم که "زودتر جمع و جور کن بریم"! 

پی نوشت: ساعت یک شد!

پی نوشت ٢: مهم اینه که سعیمو کردم...

پی نوشت ٣: دیگه واقعا می خوابم... 

در پناهِ شاه!

الان دقیقا نشسته ام روبه روی تلالؤ درخشانِ بارگاهِ همان "راه حلِ" فوق بشری که حرفش را زده بودم! همان راهی که تنها راه است وقتی  درمانده باشی از کارِ بی حساب این جهانِ بی انتها...نشسته ام و اکسیژنِ جایی را نفس می کشم که پشت بندِ یک "دم "از هوای عجیبش "بازدمی" است که وزنِ ثقلیلِ حرف های نگفته را... توده ی حجیمِ احوالاتِ آشفته را... بی وزن می کند... سبک می کند ... به سبکی وزن یک پَر.... یک پَر از پَرِ همین کبوتر های خوش اقبالی که بلا گردانِ حرمی  بال می زنند که عظمتش تَمامِ مفاهیم انتزاعی پریشانی را به سخره گرفته ! حرمی  که "مهتاب" رنگ باخته از درخشش گلدسته های سرافرازش... نشسته ام و دل می زنم برای نوازش های نسیم بی جانِ خنکی از خنکای لطیفش که  ظهورِ نگاهِ امام رئوف است انگار... "بخت خندان است و زمان رام" در این ثانیه های روشن که عین آرامش است و عین زیبایی... نفس به نفس عاشقی است و شهود...

پی نوشت: در پناهِ شاه...

به وقتِ ٣ بامداد!

وقتی  چیزی  سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و انگار مغز بیچاره ام تلاش می کند این تناقضِ بی منطقِ جدیدالحصول را تحلیل کند و واضح است که نمی تواند! رشته های سرهم سلول های چند شاخه ی عصبیم پی چیزی را می گیرند که نباید... قاعده ی معمول زندگیم؛ اولین بار نیست که تحت تأثیر یک عامل "ناگهانی" به هم می ریزد ...حالا بی شک راهی ندارم جز راه حلی که این جور مواقع تنها راه کارساز است برای رهایی... رهایی از این همه تردید و اندیشه های سنگینی که وزنش تمام جان آدم را درگیر می کند... رسیدم به یکی از آن بن بست های عجیب فکری ... همان ها که نجات از آن یک نیروی فوقِ ماورایی می خواهد! حالا فقط یک راه دارم... نیرو می خوام... همان نیروی ماورایی را...

پی نوشت: تا بعد... نه خیلی ولی بعد تر!

جَعْد و جانْ!

صبحی که بیدار شدم بابا را دیدم که با موهای خیس روی مبل نشسته و لُپ هایش آویزان است... چهره مهربانش مظلوم شده بود و غرق بود در دنیای خودش... دلم رفت برای چشم هایش ... کنارش نشستم و صدای سلامم برش گرداند به همین دنیای معمولیِ خودمان! لبخند پر مهرش را به صورتم پاشید و من فهمیدم روزم روزِ بی نظیری خواهد شد! گفتم "سرما می خوری بابا جان" گفت "اگه خشک بشه حالَت نمی گیره!" و من غرق لذت شدم از این شیطنت های دوست داشتنی اش... یک شانه آوردم و کشیدم روی موهای نرم و اندکش... تلاش کردم این غبار سفیدِ نشسته روی تارهایش را ندیده بگیرم... غُرِ موهای پر پیچ و تاب خودم را زدم که "خوش به حالت بابا!"...روشنش کردم که همین که نهایتاً سی ثانیه وقت لازم دارد تا موهایش را مرتب کند خوشحالی دارد! بابا برایم گفت در زمان های قدیم موهای زنان را فر می کشیدند چون باور داشتند اگر مو لخت باشد دل عاشق از توی آن می لغزد و می افتد! اما توی موی فر گیر می کند! گفت قرن هاست که دل های بسیاری گیر می کند توی همین پیچ و تابی که تو غرش را می زنی! خندیدم و خیالش را راحت کردم که تا حالا هیچ دلی گیرِ این فرهای درهم نشده و احتمالا از این به بعد هم نخواهد شد! سرم را گذاشتم روی قلبش تا صدایش را گوش کنم... آرامبخش بود اما نه به اندازه ی صدای خودش که برایم خواند... "در هر شکن زلف تو دامی است... این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد...!" 

پی نوشت : لبخند ها زندگی می بخشند... اگر روی لب های کسانی که باید، نقش شوند!

پی نوشت٢: این روزها عجیب حس می کنم یک چیزی کم استیک جای کار می لنگد انگار ! احساس می کنم چیزی را گم کرده ام...