فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

عشق!

تا حالا دلتون از خوشحالى گرفته؟ واسه منم این اولین باره! همه ى اولین ها با این آدم قشنگ که دیگه سهم خودمه به ارتفاع اورست دله! دارم از دلتنگى خفه میشم اما حتى خفگىش هم شیرینه واسم! کى فکرشو میکرد اینطورى بشه؟ چند ماه پیش با دل خیلى گرفته و بى خبر از ماجرایى که تو راهه با مامان رفتم مشهد. اندازه میلیون سال صبورى غر زدم و گفتم دیگه نمیام! یهو پاییز شد و اتفاق افتاد. از حرف خودم گذشتم ى اینبار بدون اینکه به کسى بگم رفتم واسه آخرین بار این قصه رو بخوام!  عهد کردم که نشد، دیگه نه من نه امام رئوف! رفتم. خواستم. شد. حالا از خدا میخوام بمونه. اندازه یه عمر!

پى نوشت: هنوزم دلم میخواد اینجا فقط واسه خودم بمونه. اتاق ذهن!

معجزه!

حالم شلوغه و دلم مى خواست حرف میزدم با اون که باید؛ چقدر معجزه میخوام :)

پى نوشت: ماها اونجایى گُم میشیم که رویاهامونُ گُم میکنیم!

به وقتِ ٣ بامداد!

وقتی  چیزی  سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و انگار مغز بیچاره ام تلاش می کند این تناقضِ بی منطقِ جدیدالحصول را تحلیل کند و واضح است که نمی تواند! رشته های سرهم سلول های چند شاخه ی عصبیم پی چیزی را می گیرند که نباید... قاعده ی معمول زندگیم؛ اولین بار نیست که تحت تأثیر یک عامل "ناگهانی" به هم می ریزد ...حالا بی شک راهی ندارم جز راه حلی که این جور مواقع تنها راه کارساز است برای رهایی... رهایی از این همه تردید و اندیشه های سنگینی که وزنش تمام جان آدم را درگیر می کند... رسیدم به یکی از آن بن بست های عجیب فکری ... همان ها که نجات از آن یک نیروی فوقِ ماورایی می خواهد! حالا فقط یک راه دارم... نیرو می خوام... همان نیروی ماورایی را...

پی نوشت: تا بعد... نه خیلی ولی بعد تر!

شب نوشت...

امروز فهمیدم که عالم معجزه است...

دم معجزه است، بازدم معجزه است...  

#مهرداد_عزیزی                             

پی نوشت: فقط اگر خدا بخواهد...فقط!