فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

به وقتِ ٣ بامداد!

وقتی  چیزی  سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و انگار مغز بیچاره ام تلاش می کند این تناقضِ بی منطقِ جدیدالحصول را تحلیل کند و واضح است که نمی تواند! رشته های سرهم سلول های چند شاخه ی عصبیم پی چیزی را می گیرند که نباید... قاعده ی معمول زندگیم؛ اولین بار نیست که تحت تأثیر یک عامل "ناگهانی" به هم می ریزد ...حالا بی شک راهی ندارم جز راه حلی که این جور مواقع تنها راه کارساز است برای رهایی... رهایی از این همه تردید و اندیشه های سنگینی که وزنش تمام جان آدم را درگیر می کند... رسیدم به یکی از آن بن بست های عجیب فکری ... همان ها که نجات از آن یک نیروی فوقِ ماورایی می خواهد! حالا فقط یک راه دارم... نیرو می خوام... همان نیروی ماورایی را...

پی نوشت: تا بعد... نه خیلی ولی بعد تر!