فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

بامِ شهر!

رنگِ دنیا از بامِ شهر؛ خیالِ شب و از همون سالن هاى بزرگِ اُپِرا، سِن و چلچراغ و نور و انعکاس و ردیف ردیف صندلى اشرافى و پژواکِ پلک زدن چِلیست و کُرور کُرور آدم که گوشَن واسه یه کهکشان سکوت و چِشمَن واسه یه دنیا تاریکىِ غلیظ و همون یه باریکه نور و یه شاهکار هُنرىِ ثبت نشده تو تاریخى که از بالاى بالا دیده نشده و نمیشه و هواىِ حَلّالِ خستگى و صداى ناسازگار آکاردئون و وصله ناجورِ نفس هاى آهسته ى میلیون تا تماشاچىِ ظاهر بین و رویاىِ ساخته نساخته ى یه خَلوَتى که چُنینَش میانه آسمان آرزوست...

پى نوشت: ندارد!

پنجشنبه!

پنجشنبه هاى ابرى و کوله بارى بر دوش و هى سَرِمون بالا باشه نبینیم جلو پامون چى هست و چى نیست و ندونیم پِىِ چى مى گردیم تو این دریاىِ بى جاذبه که شاید دَرى بخوره به تخته و یه نشونى بیاد از یه آبانى که هى دلمون تنگه واسه سوزِ زرد و نارنجیش و هى نگاه کنیم و منتظر اولین باشیم و یهویى که طوفانى بباره، نفهمیم چطورى زندگى میده همین رعدِ پُر سر و صدا و همه ى نَمِشُ یه جا نَفَس بِکِشیم و باز شه همون دَرِ روشن از بَرقِ بهار که میگه بابا ما وَسطِ وَسطِ خزون هم دلمون تَنگشه و تَهِ راه ببینیم که اصلِ اصلش ما دلمون واسه خودمون تنگ میشه و ما همه مون خودِ خودِ پاییزیم اصلا! 

پی نوشت: آخرش یه آبان راه میفتم میرم اونجا که باید :)

شب نوشت!

بعضی وقتا هم وقتى دارم یه پیامُ جواب میدم؛ مغزم یه چیزى میگه بعد دستم در ظالمانه ترین حالت ممکن یه چیز دیگه تایپ میکنه! خود درگیر کى بودم من؟! :)))

پى نوشت: ولى من شب ها یه آدم دیگه م؛ تامام!

ماه شب نورد!

اون جا که که نشستى وسط اون کوچه هَشتىِ قیطریه نَبضِ زمینُ بگیرى دیدى که بابا نشستن نمى خواست اصن! که انقدرِ غَرقِ این به قولِ اخوان باغِ بى برگى میشى یادت میره گوش بِدى بفهمى چطورى محکم میزنه! چطورى صداش خط به خط موج میندازه به روح و روانِ آدماى کوچه، نَفَس به نَفَس صبورىِ زمینِ خُنکِ تهرانُ پُرِ کیسه ى نارنگیا کردى خواستى ببرى با خودت تا زمستونم نه؛ تا خودِ خودِ بهار! حالا بهاره ولى جا موندن نارنگیا انگار... جا نشده اون همه صبر تو کیسه ى کنفىِ خردلى! اُکسید شده اصن! نَم کشیده... حالا برعکسه... صبر مى خواد تا دوباره زمین رنگِ خُرمالو بشه و ماه همون ماهِ شب نوردِ سایه! 

+در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه؛ مست و رمیده مدهوش؛می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد؛مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد...

#هوشنگ_ابتهاج

بگم؟!

بگم؟!

دلم میخواد دنیا برگرده به حالت عادی، جمع کنم برم همون گوشه از جهان که دلم مى خواد، بشینم سر درس و مشقم در آرامش زندگى کنم؛ همین!

نمى دونم چرا بعضى شبا مجبورم با میل شدیدم براى بلاک کردن آدما مبارزه کنم! 

پى نوشت: یه چیز جالب در مورد کانال روباه شگفت انگیز! هر روز کلى پیام قشنگ میگیرم، راستش فکر نمى کردم دنیاى فانتزیم انقدر هواخواه پیدا کنه! از این که بهم میگن براشون الهام بخشم  خیلى خوشحال میشم :)))

https://t.me/fantastic_Ms_fox   واسه اونایی که نیومدین هنوز ^_^



آینه در آینه!

شاید این گسِ کالِ خُنک اینبار سبز نشد... نشد ولى یه روزش آجرى شد رنگِ آبان، همون که نارنجیش اکسیژنه... یه شبش آبىِ نفتى شد رنگِ اسفند، همون که مهتابش میُفته وسط اون کوچه ى جدول سیمانىِ بدونِ تَه... یه روزش قرمز شد رنگ آسمون دى، همون که صداىِ آکاردئونِ یخىِ باغِ فردوسش برف میشه، دونه دونه و شیشه اى... یه روزش خردلى شد رنگ مرداد،همون که نبضِ داغش هم مزه نور میشه و همزادِ سرما... یه شبش ارغوانى شد رنگِ آذر، همون که غروبش آلوده ى وارونه میشه و پناهِ میلیون تا دل... یه روزش صورتى شد رنگِ مهر، همون که بارونش رویا میشه، خیس و راهىِ آسمون... یه شبش آبىِ اقیانوسى شد رنگِ بهمن، همون که شهرزادِ شَبِش قدِ هزار سال قصه داره... شاید این بهار، بهار نشد، شاید سبز نشد ولى هزاررنگ شد، رنگ رویا... آینه اى...بى زنگار... 

پى نوشت: آینه در آینه، بى زنگار...