فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

هویت اشیا!

بچه که بودیم "فا "یک عادتی داشت که برای هر چیزی که دم دستش بود اسم می گذاشت! از اسباب بازی و لیوان و لوازم تحریر گرفته تا اجسام و اشیای بزرگتری مثل خانه و ماشین و ... این عادتش رفته رفته روی من هم تاثیر گذاشت و حتی وقتی بزرگ هم شدیم از سرمان نیفتاد! حالا اما تقریبا معتقدم هر شی ای برای خودش هویتی دارد... انقدر این ماجرا در خانه ی ما عادی شده که وقتی چیزی می خریم اولین سوالی که بابا می پرسد همین است! " اسمش چیه؟" مامان هم با این قضیه کنار آمده و حتی در مراحل پیشرفته تر در روند نام گذاری همراهی می کند! القصه ،دیروز تصمیم گرفتم برای نه تا جغد دوست داشتنی روی صفحه ی قفل تلفنم اسم انتخاب کنم! (البته که حجم سنگین درس های این روزهایم هم در این تصمیم ناگهانی بی تاثیر نبوده!) با "فا" نشستیم و برای هفت تایشان به راحتی نامی درخور جغدا های فرهیخته انتخاب شد! اما هرچه فکر کردیم اسمی که به قاموس دو تا جغد باقی مانده  بیاید به ذهنمان نرسید که نرسید! این شد که جغد ها را در "اینستاگرام "با دوستان به اشتراک گذاشتم و تقاضای همفکری کردم...نتیجه؟!  به جز جمله ی " آخه تو چرا انقدر دیوونه ای" که به کثرت ،پاسخ سوال ساده ام  از طرف عزیزان بود ،نام هایی هم پیشنهاد شد ( هر چند احتمال می دهم "جمله مذکور" ، مثل نسیم خنک عصر های بهاری از ذهن  پیشنهاد دهندگان هم گذری کرده باشد!) حدود ده ،یازده تا اسم پیشنهاد شده بررسی شد و پروژه با موفقیت به اتمام رسید...اگر همین حالا یک "خب که چی؟" درست حسابی به کله ی مبارکتان خطور کرد اصلا نگران نباشید! چون نه تا جغد با هویت و مشخصات سجلی، خیلی خیلی بهتر از نه تا جغد بدون هویت و مشخصات سجلی است!

پ ن : با هویت ترین اشیا ، قلم است!

چرا فانوس؟!

از آنجایی که من برای شبهات ذهنی همه ی مخاطبینم در تمام عرصه ها احترام زیادی قائلم ،گفتم یک نکته را از همین اول ماجرا روشن کنم... این "فانوس خیس" شبه جمله ی عجیبی است که در تمام فعالیت هایم در شبکه های اجتماعی به چشم می خورد و یک جورهایی تبدیل به امضا شده! از همان روز اول هم که اولین وبلاگم را نوشتم همراهم بود تا همین حالا که اینجا روبه روی دریچه کولر اتاق "فا" جانمان نشسته ام و واژه ها را ردیف می کنم! فکر می کنم  قدمتش به چیزی حدود ده سال پیش برسد... حالا کمی بیشتر یا کمتر! و اما اصل ماجرا که سر و کله ی  این یار دیرین از کجا پیدا شد و خودش را به ذهنم سنجاق کرد بر می گردد به  کمی قبل تر ! زمانی که با پایان دوران دبستان  وارد مدرسه ی "رضوان" شدم ... همان روز های اول مدرسه به خاطر انجام یک ماموریت از طرف معلم گرانقدر "حرفه و فن " با کمی چاشنی بازیگوشی در طبقه ی سوم  گم شدم و کاملا اتفاقی سر از کتابخانه ای در آوردم که شبیه ش شاید در افسانه های باستانی هم پیدا نشود!یک اتاق نسبتا بزرگ با قفسه های بلند و میز های مستطیلی که بوی چوبش هیچوقت از پرزهای بینی ام کنده نشد! البته که حضور خانوم پیرکتابداری که با تمام کتابدار های عصا قورت داده ای دنیا فرق می کردو با صدای عجیبش آدم را محسور می کرد جذابیت ماجرا را  برایم صد چندان کرد...اولین کتاب جدی ای  که با معرفی او خواندم "هشت کتاب" بود و اولین شعری که خواندم همین بود! "فانوس خیس" از مجموعه ی "زندگی خواب ها"! بعد از آن کتاب های زیادی خواندم از اشعار شاعران برجسته بگیر تا ادبیات ایران و جهان و ....(البته به جز رمان های عشقی آبکی به قول "فا" ذهن خراب کن که نه سرش معلوم است و نه تهش!) شعر هایی خیلی خیلی بهتر و شاید دارای ارزش ادبی خیلی خیلی بیشتر ...اما شیرینی حس حال خوبم موقع خواندن "فانوس خیس" چیز دیگری بود... القصه...این شد که خاطره ی این شبه جمله برای همیشه در نورون های مغزم ذخیره شد و دیگر پاک نشد!

پی نوشت: کمی بعدتر"فا" هم با خانوم کتابدار آشنا شد و از آن روزها تا همین حالا که روبه رویم نشسته و  کما فی السابق غرق خواندن است ، تبدیل شد به یک کتاب خوان اسطوره ای که کمتر کتاب نخوانده ای از زیر دستش رد می شود!

پی نوشت 2 : عجیب نیست که  پشت یک اسم ساده انقدر ماجرا وجود داشته باشد؟! چه خوب بود اگر از کنار ساده ها ساده رد نمی شدیم...


به نام حضرت دوست...

عرض به حضور انور تمام خوانندگان محترم قلم این حقیر، تقریبا از تابستان گذشته تصمیم گرفتم تراوشات  ذهن مغشوشم را همگام با پیشرفت تکنولوژی به جای ثبت در سر رسیدی که احتمالا در بهترین حالت متعلق به دوره ی "شاه عباس" بوده باشد را در اینترنت منتشر کنم باشد که آیندگان پند گیرند...فی الحال ، طبق عادت  تمام سنوات گذشته که این جور مواقع تنها انتخابم برای کمک کسی جز "فا" جانمان نیست دست به دامن ایشان شدم برای ساخت یک بلاگ جهت ثبت احوالات قمر در عقرب این روزها که به علت حافظه ی کم و بیش "ماهی گلی "ام انتخاب رمز و آدرس و دیگر تشکیلات را به جناب ایشان سپردم...اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که حتی حافظه فضایی "فا"هم تمام داستان را به فراموشی سپرد و این چنین شد که من یک سال دیگر به نوشتن در همان سررسید مذکور ادامه دادم تا امروز که شکر خدا طوفان سهمگین دروس این ترم یک دانه خواهرمان به پایان رسید و افتخار دادند بلاگ دیگری بسازند صرفا در جهت ثبت حال و احوال پیشامد های سر رسید شاه عباسی!

پی نوشت : پاسخ این پرسش که چرا خودت بلاگ دیگری نساختی هنوز در دست بررسی است!