فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

برای کاپیتان...

گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان  ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر کسی باشد... فارغ از سن ... جنسیت... طبقه اجتماعی... تحصیلات و ... می تواند یک دوست ...خواهر یا برادر... همسر... یک فامیل دور یا نزدیک ...یک همسایه... همکلاسی... حتی استاد یا پدر و مادر باشد... هرکسی که خیالت جمع باشد تا همیشه هَمدست توست ...کسی که  حامی باشد...کسی باشد که  از این که روزی صد بار بی دلیل و با دلیل مخاطب سوال های بی ربط و باربط اَت باشد خسته نشود...از جواب های کوتاه و گاهاً مزحکی که راه به راه تحویل صحبت های عریض و طویلش بدهی ناراحت نشود ... کسی که هم پایِ دیوانه بازی هایت باشد ... همیشه بخندد... همیشه باشد... بال باشد برای پرواز... کسی که همیشه حالت را بفهمد ... بدون اینکه به توضیح نیاز داشته باشد... مثل حضور "سورمه ای" خودم که هر بار دیدن این رنگِ نقش بسته بر هر چیزی یک لبخند خنکِ حال خوب کن روی لبم می نشاند و همه ی عالَمِ بی کران  زیبا می شود... 

پی نوشت: آرزویم  این " حضور" است برای همه ی آدم های خوبِ این دنیا...

!Meh

الان ( این الان با الآنی که کلمات تلنبار شده ی مغزِ بیشتر از همیشه شلوغ بنده را خواهید خواند، احتمالا ساعت ها فاصله دارد به جهت ضعیف بودن اینترنتی که در این نقطه ی دور افتاده همین دوخطِ ضعیف را هم به زور پر کرده!) دقیقا در یکی از آن موقعیت های مهمانی مورد علاقه ام هستم که قبلا در حد لازم تفسیرش کرده بودم ! با این تفاوت که این بار برنامه در یک کلبه ی چوبی در نقطه ای مثلا باغ طور که کیلومترها از تهرانِ عزیزم فاصله دارد و در جوار آدم هایی که مادامی که نشسته اند از هر دری حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند و از آدم هم چنین انتظاری دارند و هر سه دقیقه یکبار متفکر می پرسند "دیگه چه خبر؟!" یا "ساکتی چرا؟" و بدتر از آن آسمان و ریسمان بافتن بنده خدایی که به هر حرفی متوسل می شود که توجهم را جلب کلام بی سر و تهش کند ، در حال برگزاریست! اما چه داستانی باعث شده که این شرایط قابل تحمل شود؟! امروز صبح نمره ای که دو هفته بیشتر است که منتظر آمدنش هستم آمد و من یک قدم دیگر به هدفم نزدیک شدم! آن هم یک قدم بلند و شاید هم جهشی! به هدفی که چند سال برای رسیدن به موجودیتش تلاش کرده ام... خوشحالیم از این موضوع به حدی هست که سعی کنم این وضعِ دوست نداشتنی را تحمل کنم و لب هایم را کش بدهم و نهایت تلاشم را بکنم که کله ام را در تأیید حرف هایی که نصف بیشترش را از گوش ندادن نفهمیده ام ، تکان بدهم و هرزگاهی "بله" ای بپرانم و این بین ها واژه ها را ردیف هم بچینم و منتظر تمام شدن این معرکه باشم!

پی نوشت: آسمونش ستاره داره... اگه این دوست عزیز پی گیرمون  منو به حال خودم بذاره!

 پی نوشت 2: فا الان یه انتحاری میزنه اول خودشو میکشه بعدش بقیه رو!

شب نوشت...

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود...

#حضرت_حافظ

پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره!

پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!)

پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!

صد و هشتاد ثانیه با چراغ قرمزِ سردار!

امروز فا را رساندم کلاس و قرار بعد از کلاس را برای سی دقیقه ی بعدش فیکس کردیم ...رفتم کارهای بانکی بابا را انجام دادم تا هم از وقتِ نیم ساعته ام استفاده کرده باشم هم دستورات بانکی بابا جان را به مرحله ی اجرا درآورده باشم ... بانک شلوغ بود و بیشتر از  چیزی که تخمین زده بودم وقتم را گرفت ... برای اینکه فا را منتظر نگذارم مسیر میانبری را انتخاب کردم که منتهی می شد به چراغ قرمزِ صد و هشتاد ثانیه ای سردار!متاسفانه گیر کردن پشت این چراغ ،مساوی است با جولان بچه های کوچکِ قد و نیم قد که مدام به آدم التماس می کنند اجازه بدهی شیشه را پاک کنند یا چشم های بیگناهشان را مایه ی عذاب وجدان می کنند که ازشان یک ورق فال بخری! این بار هم یک دختر بچه ی چهار،پنج ساله زیر این آفتابِ داغِ خشن از این ور به آن ور می رفت و سعی می کرد فال هایش را بفروشد( بابا می گوید اگر هم از این بچه ها چیزی بخری والدینشان یا آدم هایی که مثلا سرپرستشان هستند،حتی یک اپسیلون از این پول را بهشان نمی دهند و این کار فقط به ادامه ی این چرخه ی ناتمام سو استفاده از بچه ها دامن می زند!) دختر سرش را به شیشه چسباند و فال هایش را نشانم داد... یک شکلات نارگیلی توی کیفم داشتم... شیشه را پایین دادم و شکلات را دادم دستَش... تاکید کردم که" همین الان بخور" گفت "خاله یه فال بخر"... سخت بود اما نادیده اش گرفتم... نا امید شد و خودش را چسباند به سمندی که کنارم بود و آقا و خانومی میانسال تویَش نشسته بودند... خانوم حجاب سفت و سختی داشت و رویش را گرفته بود... آقا زیاد توی دیدم نبود اما محسناتش مذهبی طوری بود شاید... دخترِ طفلکی ازش خواهش کرد فال بخرد... یکهو چنان صدای داد و فریاد آقا بلند شد و چنان واژه هایی از دهانش خارج شد که لحظه ای فکر کردم اشتباه می شنوم! هر آن چه که می توانست بار دختر و آبا و اجدادش کرد... بعد همه را متهم به بی دینی کرد و به خیال خودش مدافع دینِ رو به اضمحلال آدم های جامعه ای بود که بی اخلاقی را به حد اعلایش رسانده اند و با خرید از یک دختر بچه ی فال فروش به اعتیادِ پدری که برای طفل معصوم متصور شده بود کمک می کنند!!!! چراغ سبز شد و من فکر کردم که چه حیف که بعضی از آدم هایِ مدعی دین تعریفشان از "اخلاق" انقدر با حقیقت فاصله دارد! یک دوره ای بود که به این نتیجه رسیده بودم کمی بیشتر بدانم... از دینی که از زمان تولد مثل پدرها و پدرهای پدرهایم پذیرفته بودم... قرآن کوچک فا را قرض گرفتم تا حمل و نقلش راحت باشد! این بار از بِ بسم الله اش را فارسی خواندم... چقدر شگفت انگیز و بی نظیر بود... چقدر ستودنی بود و جذاب...تمام حرفش اخلاق بود و اخلاق! اخلاقِ حقیقی ! بعدش انجیل را خواندم و تورات را... حتی سرودهای اوستا را... دوست داشتم حرفشان را بدانم... حرف همه شان اخلاق بود! اخلاقِ واقعی که توأمان است با مهربانی... پنج دقیقه زودتر رسیدم و تا فا بیاید تلاش کردم این بی اخلاقی ِ اخلاقی را فراموش کنم...

پی نوشت: فراموش نشد!

روزی می آید...

اگر چیزی باشد که بخشی از وجود آدم را درگیر کند...چیزی که آنقدر نزدیک باشد که در روحِ آدم حل شود ... اگر به میلیون دلیل متفاوت دور شود...اگر خودآگاه  یا ناخودآگاه آنقدر فاصله بگیرد که فکر کنی برای ابد به فراموشی سپرده شده ... روزی خواهد آمد که میفهمی چیزی که به ذات پیوند خورده باشد... چیزی که تکه ای از جان  شده باشد...  از یاد رفتنی نیست...روزی خواهد آمد که میفهمی این نبودن، فقط تلاشِ ذهنی بوده که در جدال با روح سعی کرده ثابت کند که می تواند فراموش کند... که می تواند با یک حفره ی خالی به جای همان تکه ی روشنِ از دست رفته ادامه بدهد... چند ماه پیش، وقتی بعد از چیزی حدود چهارده سال ... صدای "زیر و بم" یک موسیقی ِاعجاب انگیز گوشهایم را نوازش داد ... وقتی با دیدن نقشِ شش خطِ تا بی نهایت موازیِ دیواره پل "همت" دایره های کوچک سیاه و سفیدِ دسته دار پیش چشمم جان گرفت... فهمیدم چیزی که مغزم با تمام قدرت سعی می کرد در تمام این سال ها آن را در دورترین لایه هایش پنهان کند ... چیزی که به دلیلی که حالا چقدر پیش پا افتاده و معمولی به نظر می رسد قسمتی از روحم را با خودش برده بود...چیزی که همان حفره را در وجودم جا گذاشته بود...همان حفره خالیِ نه خیلی کوچک را... چه مظلومانه خودنمایی می کند ! وقتی بعد از این همه سال دوری ...سازم را دست گرفتم ... وقتی انگشتانم بی قرار از دوری یاران دیرینشان سیم های نقره ای و طلایی ساز را به بازی گرفتند... فهمیدم که جاهای خالی اگر محلول ذات باشند هرگز پر نمی شوند... هرگز فراموش نمی شوند... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... به احترام روزهایی که "شیرین مضرابِ" کلاسی بودم که کوچکترین عضوش حداقل چهار سال از من بزرگتر بود... به احترام تمام حسرت های از روی مهرِ هم دوره ای هایم برای دو درس یکی کردن های استاد، که فقط متعلق به شاگردِ ویژه اش بود! دوباره تکه ی گمشده ی جانم را پیدا کردم... با سازم آشتی کردم... این بار استاد گفت فقط چند ماه کافی است تا دوباره به روزهای اوجت برگردی! چون موسیقی در قلب نوازنده خانه دارد... چون فراموش نمی شود...

پی نوشت:آن روزها کسی می گفت موسیقی حرام است و فرشته ها در خانه ای که ساز باشد رفت و آمد نمی کنند! و من در همان عالم کودکی چقدر غصه خوردم که فرشته ها دوستم ندارند... کاش می دانستیم آثار حرف هایی که می زنیم تا چه حد ممکن است زندگی دیگران را تغییر دهد!

پی نوشت2: چطور ممکن است چیزی که انسان را تا این حد به خدا نزدیک می کند حرام باشد؟!

تابستانِ داغ...

انقدر که این تیر ماه داغِ کش دار از گرما کلافه بودم از احضار های گاه و بیگاه دکتر" که حاضرم قسم بخورم دلیل نیمی از آن ها را خودش هم نمی دانست کلافه نبودم ...از وقتی خودم را شناختم از گرما فراری بوده ام...اصلا هیچ جوره توی کتم نمی رود که کسی تابستان را از پاییز و زمستان بیشتر دوست داشته باشد...روزهای طولانی و گرم و شب های عزیزِ کوتاه! حیف مهتابی که خورشید ناجوانمردانه حقش را می خورد ... حیف  ساعت هایی که آفتاب از ماه می گیرد! هنوز حالم از گرمایی که سر ظهر خوردم جا نیامده... همین امروز که مجبور شدم سربالایی چهار راه تا خانه را در گرم ترین ساعتِ گرم ترین ماه ِ سال پیاده گز کنم ... همین امروز که آفتاب چنان با قدرت می تابید که انگار می خواست با تمام قوا انتقام همه ی انفجار های اتمیِ مولکول های "هلیوم" و "هیدروژنِ"به سمت مرگِ سه میلیارد سال دیگرش را از من بگیرد... دقیقا همین امروز بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای زمستان تنگ شد... برای فصل سفیدِ بی نظیرم ...برای دی ماهِ دانا... ماهِ دانای آفریننده... 

پی نوشت: رویای سوز آبان و سرمای دی!

پی نوشت2 : فا میگه حالا دو قدم  اومدی چه کولی بازی ای راه انداختی!!!