فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

امروز فهمیدم که عالم معجزه است...

دم معجزه است، بازدم معجزه است...  

#مهرداد_عزیزی                             

پی نوشت: فقط اگر خدا بخواهد...فقط!

پاسخ نامه!

سلام به همه ی دوستان همراه و ناهمراه عزیز! لازم دونستم یه چیزایی رو بگم خدمتتون در باب پیام هایی که گذاشتید... اول این که ممنونم که نگاه تون رو دارم... خصوصا از رفقایی که پیام های انرژی مثبت میذارن! و اما نکته بعد قابل توجه دوستی که پیام گذاشتید که بنده نقد پذیر نیستم و نویسنده باید نقد پذیر باشه و چرا نظرات بسته هست! اولاً من به هیچ عنوان ادعای نویسندگی نداشتم،ندارم و نخواهم داشت! در مورد این مسئله در پست اول بسیار صریح توضیح دادم که چیزهایی که می نویسم صرفا روزنگاشت و خاطره و حال احوال هستند نه داستان یا مطلبی که کسی بخواد نقدشون کنه!( فا میگه هری پاتر نیست که منتقد داشته باشه!) دوماً نظرات رو با توجه به تجربه ها ی قبلی وبلاگ نویسی باز نمی کنم! اینجوری باور کنید فضا دوستانه تره! ضمنا شما که در هر صورت پیام خودتون رو می رسونید پس خیالتون از این بابت که حتما نظرتون رو مورد توجه قرار می دم کاملا راحت باشه !اما در مورد دوست دیگه ای که فرموده بودن قلم بنده از واقعیت دوره و خوندنش اذیتشون می کنه ( فا با شما موافقه و میگه دور از واقعیته که مثلا کسی بستنی دوست داشته باشه !) نه شما مجبورید مطالبی رو که دوست ندارین دنبال کنید و نه من مجبورم روزمره ها و خاطرات زندگیم رو به شما ثابت کنم!  در مورد "فانوس خیس " هم کاملا در پست "چرا فانوس" توضیح دادم  و نیازی به توضیح بیشتری نمی بینم ... ضمنا من خیلی هم به اسم خودم علاقه مند هستم و بهش افتخار می کنم و اینکه به نظرم اسم فقط یه وسیله س که شما رو مخاطب قرار بدن  و خیلی چیزایی  مهم تری در زندگی هست که هویت و شخصیت آدم رو می سازن! و اگر به آدم هایی که از اسم خودشون در هر جایی استفاده نمی کنن به هر دلیلی! دقت بفرمایید که به هر دلیلی! علاقه ندارید، پیشهاد می کنم خودتون رو اذیت نکنید و نخونید چون اتفاقا شما هم مجبور نیستید! خب فکر می کنم دیگه همه چیز روشن شد... الان هم نظرات این پست باز هست و همه   می تونید در مورد تمام پست ها تا به اینجا و بعد از این از ازل تا ابد هر نظر، نقد، عقیده، انرژی مثبت، انرژی منفی، دور از جونتون" ... "و هر چیز دیگری که دوست دارید بفرمایید تمامش رو تأیید می کنم چون به دموکراسی شدیدا اعتقاد دارم! عرض زیاده و وقت کم یا علی...

پی نوشت: نقد پذیر باشیم!

شب نوشت...

جهان را بنگر 

سراسر

که به رخت رخوت خواب خراب خویش

از خود بیگانه است...

و جهان را بنگر

جهان را...

در رخوت معصومانه خوابش

که از خود چه بیگانه است!

ماه می گذرد...

در اتنهای مدار سردش

ما مانده ایم و 

روز نمی آید...

#احمدِ_شاملو

اراده...

عرض به حضور انورتان  که در سه چهار روز گذشته درست و حسابی نخوابیده ام و همین الان که گوشی به دست مشغول تایپ کردن واژه ها هستم هر لحظه ممکن است از شدت بی خوابی بیهوش شوم! دلیلش هم که طبق معمول چیزی به جز درس و امتحانات ناهنجار پایان ترم نمی تواند باشد...صبح کمی دیر رسیدم و مجبورم شدم "اَلِکس"را در دوردست ترین نقطه پارکینگ عریض و طویل دانشگاه رها کنم و دوان دوان خودم را برسانم به دانشکده... در یک قدمی دانشکده یکهو به خودم آمدم که ای وای گوشی را توی ماشین جا گذاشتم... خواستم برگردم که دیدم قاب صورتی تلفنم از توی دستم به من نیشخند می زند! این را گفتم که عمق فاجعه دستتان بیاید!  به شدت قائل به این مسئله هستم که بنی بشر اگر اراده کند چه کارها که از دستش برنمی آید! یک ترمی در دوره کارشناسی بود (الان یادم نیست چه ترمی اما بهار بود!) که تقریبا سه تا امتحان همزمان داشتم! هشت صبح "معادلات دیفرانسیل" و دو بعد از ظهر یک درس عمومی(اتفاقا این هم یادم نیست  که دقیقا چه درسی) و  هشت  صبح فردایش "حفاظت تاسیسات"!(کسانی که الکترونیک یا بیوالکتریک خوانده باشند آن دو روز را خوب درک می کنند!) القصه  امتحان هشت صبح را دادم و چند ساعت بعد درس عمومی را ! برای استاد گرانقدر قصه ها بافتم و برگه را تسلیم مراقب کردم( بنده از حفظ کردن دو خطِ  پشت سر هم عاجزم و حافظه ام در حفظیات  از همان دوران ابتدائی  تا حالا که خدمت شما هستم بسیار ضعیف  بوده است و بر همین اساس نمراتم در دروس عمومی همیشه  مایه بسی خجالت بود!) تا برگردم ساعت پنج شده بود! من بودم و  یک کتاب سیصد صفحه ای و خستگی امتحان و شب نخواب های مانده از شب های قبل ...در حالت عادی آدم در این شرایط سر پا نمی ماند اما امان از روزی که یک انگیزه قوی اراده ی آدمی را تقویت کند! در هر زمینه ای... ساعت شش عصر شروع کردم و تا شش صبح فردا خواندم و خواندم و برای دوازده ساعت  دیگر هم پلک روی هم نگذاشتم! نمره ها آمد و من یک ١٨ درست و حسابی از آن امتحان گرفتم و تمام خستگی هایم یکجا پر کشید و رفت...

پی نوشت: شک ندارم که تمام غیر ممکن ها ممکن می شود فقط اگر آدم بخواهد!

پی نوشت 2: هیچ جنس ذکوری در زندگی بنده نیست و  خودم هستم و خودم و جناب " اَلِکس" ماشین تشریف دارن!(رجوع شود به پست "هویت اشیا"!)

پی نوشت 3 : دیگر واقعا چند ثانیه با بیهوشی فاصله دارم!


هنوز...

بچه که بودم فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چقدر تغییر خواهم کرد...دنیای بزرگترها چقدر بزرگتر است و چقدر عمیق تَر... فکر می کردم چقدر همه چیز متفاوت خواهد بود...چقدر من متفاوت خواهم بود...حالا اما...حالا که جایی حوالی بیست وپنج سالگی ایستاده ام، می بینم که هنوز هم همان دختر کودکی های رفته هستم... هنوز هم بستنی قیفی ذوق زده ام می کند... هنوز هم عاشق خریدن با وسواس  پاستیل و اسمارتیزم...من هنوز هم دوست دارم روی یک بلندی بایستم و از ته دلم جیغ بنفش بکشم... من هنوز هم عاشق خریدن  استیکر های رنگی رنگی هستم ...هنوز دلم می رود برای قدم زدن روی جدول های کنار خیابان...هنوز هم آمدن انیمیشن های جدید هیجان زده ام می کند ...من هنوز هم از اینکه کسی برایم شکلات بخرد ذوق می کنم...من همانم و با تمام این هنوزها ، هنوز هم خوشبختم... به همان خوشبختی روزگار کودکی ... مهم نیست اگر زندگی گاهی به آدم ها سخت می گیرد...مهم نیست اگر دنیای آدم بزرگ ها گاهی خاکستری می شود... وقتی هنوز هم می شود روی جدول ها راه رفت... وقتی هنوز هم می شود بستنی قیفی خورد... وقتی هنوز هم می شود خوشبخت بود...

پی نوشت: خوشبختی همین هنوز های ساده و روشن است...

خاطرات...

امروز برای کاری راهی محله ای  شدم که از آنجا  برای چهار سال  خاطره دارم...برای چهار سال بی نظیر خاطره دارم .. یک ساعتی توی ماشین زیر تابلوی حمل با جرثقیل نشسته بودم و خیره ی کوچه ها و خیابان ها خاطرات را مرور می کردم... خاطرات روز های قشنگی که دیگر هرگز تکرار نمی شوند...لبخند زدم به یاد همه ی روزهایی که چهار پنج نفری مسافت طولانی دانشگاه تا ایستگاه مترو را پیاده گز می کردیم... می خندیدیم و غیبت همکلاسی ها و اساتید را می کردیم... خبر هایی که آدم را یاد "سلبریتی نیوز" های سینمای هالیود می انداخت بالا و پایین می کردیم  که مثلا فلان پسر با فلان دختر دوست شده یا فلانی با دوستش به هم زده و یا فلان اکیپ چقدر نچسب است و ورودی های فلان سال اینطورند و آنطورند و... و مهم ترین دغدغه هایمان خلاصه می شد به نمره فلان درس و سختگیری استاد در فلان کلاس و ... لبخند زدم به یاد همه ی کلاس پیچاندن ها و گشتن ها ی پیاده...به یاد تمام کافه گردی های خیابان انقلاب... به یاد تمام پاتوق نشینی هایمان در "نفس" ... لبخند زدم به یاد روزهای امتحان و استرس های وحشتناکش که حالا چقدر خنده دار و  دور به نظرمی رسد...به یاد سال های شیرینی که انگار یکهو یک طوفان سهمگین ،از آن هایی که در شمالی ترین مناطق آمریکا می وزد...آمد و همه شان را با خودش برد... البته که دوستی ها هیچوقت تمام نمی شوند... اما آن روزها ی عجیب بی تکرار است... 

پی نوشت: لحظه ها!