فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

عجیب هوای باران به سرم زده... هوسِ بوی خاکِ خیسِ باران خورده...  چه خوب شد که رویا حد و مرز ندارد... چه خوب شد که خیال، بهتر از یک کشورِ جهان اول می تواند مهدِ آزادیِ بی قید و شرطی باشد که بشود بدون نگرانی از قضاوت شدن... بدون دلهره از سرزنش... بدون منطق... فقط و فقط گوش جان بسپاری به صدای دلت... صدای دلی که وقتِ بی وقتی، مثل تکه ای خمیرِ بازی حجم شود و بچسبد بیخ گلویت و با لیتر لیتر آبِ خنک هم پایین نرود... امان از شبی که دل، تنگ باشد و آسمان صاف ! آسمانی که ستاره هایش از نورِ چراغ های ریز و درشتِ شهر در دل سیاهیِ بی اندازه ای پنهان شوند که می توانست میزبان ابرهای متراکمِ سیاه تری باشد برای بارشِ رحمت... که شاید صحیفه ای می شد برای قرارِ بی قراریِ دل های سنگین شده از آرزوهای دور... آرزوهای خیلی دور...

پی نوشت: کاش می شد خیال را کوک بزنی به حقیقت ، با یک سوزن درشت از آن هایی که زمانی مادربزرگ ها با نخ کردنش لحاف های قرمز و صورتی را کوک می زدند!

پی نوشت٢: دلِ تنگ!

شب نوشت...

گاهی میان مردم در ازدحام شهر...

غیر از تو هرچه هست ، فراموش می کنم...

#فریدون_مشیری

پی نوشت : پی نوشت نداره...در حال حاضر مغزم خالیه!

نفس!

حقیقتاً تحمل بعضی فضاها نفس گیر است!فا زیر گوشم ستاد روحیه دهی فوق سری راه انداخته! بی خود نیست که او کاپیتان است... اساساً یک کاپیتان بالفطره است در طراحی عملیات های حال خوب کن وقتی جایی باشیم که قدرت تفکیک انرژی های پراکنده اش از توان "فنگ شوییِ" چینی هم خارج است!

شب نوشت...

امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش ...ماهِ عزیز برای لحظه ای تار شد ... معلوم نشد اما، دلش از سنگینی غصه گرفته یا صورتش از اندوهِ تنهایی در آسمانِ بی انتها! شاید تاریکی اش صدای تمنا بود برای تسخیر قلبِ آدم ها... شاید هم نشانِ قهر بود از کم لطفی دل هایی که زیر نورِ بی منتش اسیرِ چیزی ... کسی ... جایی... شعری... دلی، بی دل شده اند... گیر افتاده اند و تقاص ناکامیشان را از ماهی خواسته اند که بدون توقع جانشان را روشن کرده... شاید تاریک شد برای ثانیه ای اندیشه... برای "آنی" شاید...

پی نوشت: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد... بنده ی طلعت آن باش که "آنی "دارد... #حضرتِ_حافظ

آشفتگی!

بعضی از مسائل به اندازه ای پیچیده و قمر در عقرب هستند که حتی نوشتن هم کمکی به ساده سازی محتوایشان نمی کند! انقدر این چهار کلمه را نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم که کلا روالش از دستم خارج شد ! به این نتیجه رسیدم در حال حاضر از پرداختن به این ماجرا خودداری کنم! انگار که تلاش کنی یک کلاف در هم گوریده را بدون خراب کردن کاموا از هم باز کنی...  شاید بعدا راه حلی به ذهنم برسد که این نشدنی را هم شدنی کند... اما فعلا درگیری ها ی ذهنم اجازه ی خلقِ یک راه حل درست و درمان را نمی دهد! اساساً یک وقت هایی ناخواسته کاری می کنم که هفته ها برای راست و ریست کردنش وقت لازم است... خلاصه که نهایت سعیتان را بکنید که از درگیری با خودِ خوددرگیرتان (اگر همانند بنده گاهی با شخصِ شخیص خودتان درگیر می شوید) پرهیز کنید تا این همه شلوغی شما را به جنون نکشاند!

پی نوشت: از آن وقت هایی است که خودم هم دقیقا نمی دانم چه می خواهم!

پی نوشت 2: نیاز به همفکری بیداد می کند و به طور دقیق و  در همین لحظه خواب "فا" احتمالا به پادشاه هفتم رسیده!

پی نوشت 3: این وسط طراحی مدل هم مصداق بارز ضرب المثل "قوزِ بالای قوز" است!

شب نوشت...

بی تو یعنی در همین ساعاتِ تلخِ قهوه خیز

میز و فنجان هست و من...

همراه را گم کرده ام!

پی نوشت: متاسفانه هر چی گشتم نویسنده  ش پیدا نشد!

پی نوشت ٢: از آسمون شب قشنگ تر داریم مگه؟!

پی نوشت ٣: دلم قهوه می خواد ولی واقعا حس درست کردنش نیست!

بعدا نوشت : متشکر از "joker" نویسنده متن #فرشته_خدابنده هستن...