دیشب با همراهی فا سری به کالکشن جدید لوازم التحریر "استدلر" زدیم که فقط گشتی زده باشیم و روحیه مان عوض شود... البته که گشت و گذارمان ختم شد به خرید دفترچه های گل گلی و مطابق معمول خودکار های " رنگی رنگی " و ماژیک های شب رنگ هایلایت و ... به نظر می رسد که همه ی آدم ها دچار نوعی "سندروم" عجیب باشند که روانشناسان هنوز موفق به کشفش نشده اند! شاید هم شده باشند و برای جلوگیری از تعدد بیش از حد اختلالات روحی روانی و احتمالا ناتوانی در درمان اکثریت آن ها ترجیح داده اند ساکت بمانند و وظیفه ی مبارزه با مشکل را به خود افراد واگذار کنند! هرچند که قریب به اتفاق فرزندان آدم از خودشان راضی هستند و با اختلالشان خوش خرم روزگار می گذرانند! مثل خودم که دائما با نشانگان " رنگیوس" سر کله می زنم و اتفاقا از خودم هم بسیار راضی هستم!(نشانگان معادل فارسی همان سندروم است و گفتم این وسط تلاشی هم برای پاسداری از زبان کهن فارسی کرده باشم!) سندروم رنگیوس من در مواجهه با خودکار و مداد و ماژیک رنگی تشدید می شود و رد شدنم از کنار مجموعه های لوازم التحریر مساوی است با خرید بسته بسته خودکار رنگی و در ادامه تبدیل شدن جزوه هایم به چیزی شبیه بروشورهای تبلیغاتی مهدکودک ها! چیزهای کوچکی که حال و احوال را خوش می کند از دست ندهید... حتی سندروم ها هم می توانند حال خوب کن باشند!
پی نوشت: بگید که تا حالا سندرومی رو در خودتون کشف کردید یا نه؟! اگه آره چی بوده ; دوسش دارید یا تو فکر درمان هستید؟
دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب و پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش همین روزها ی رنگ پریده ی شهریوری و یک بار هم وقتی جایی بودم حوالی نوجوانی! بار اول را خوب به خاطر دارم... خاطره ای که حالا گه گاهی از جایی لابه لای خاطرات به یاد مانده سرک می کشد و خودش را به رخ می کشد... این که می گویند زمان شوینده ی اتفاقات است فقط و فقط "حرف" است و اگر چیزی بخواهد در یاد آدم بماند ، می ماند... شاید کم رنگ شود... شاید به روشنی روز نباشد... اما"هست"و همین " بودن" گاهی تلنگر می شود برای جاهایی که حس می کنی از این بدتر نمی شود ، این جا آخرش است و دیگر از این سیاه تر امکان ندارد! برای جایی که فکر می کنی دیگر تمام است و باید تسلیم شوی! آن موقع ها چهارده سالم بود ... دوره راهنمایی تمام شده بود و مامان در به در دنبال یک مدرسه ی خوب می گشت... دلش می خواست جایی بروم که آینده ام تضمین باشد... کنکور و دانشگاه و این حرف ها... من گاهی همراهش بودم و گاهی نه... در یکی از این همراهی ها وارد مدرسه ای شدم که به محض اینکه قدم گذاشتم به حیاط کوچک و رنگیش ، در و پنجره هایش به من لبخند زدند! درخت کوچکِ سبزی داشت که عطرِ سیب هایش هنوز هم یادم نرفته !حسی گفت اینجا همان جایی است که باید باشم... همان است که احتمالا مرا برای چهار سالِ بی نظیر خواهد پذیرفت! از اعماق وجودم دلم می خواست دانش آموز آن مدرسه شوم... اما، نشدم! می گفتند برنامه درسی مناسبی ندارند و قبولی هایشان از فلان مدرسه پایین تر است... حالا گاهی به آن همه اشتیاق می خندم ... در یک مدرسه ی معروف ثبت نام کردم و بیشتر از یک سال نماندم ! همان یک سال اما باعث شد بیفتم توی مسیری که دوستش نداشتم ... بعدا که کمی بزرگتر شدم راهم را پیدا کردم ... ولی این همیشه گوشه ی ذهنم باقی خواهد ماند که شاید می شد اگر زود تسلیم نمی شدم ! این ماجرا برای منِ بیست و پنج ساله یک مسئله پیش پا افتاده و حتی مضحک است ...برای منِ چهارده ساله اما؛ حضور در آن مدرسه یک آرزوی شیرین بود... چیزی بود که عمیقاً می خواستمش! و باور کنید این چیزی است که شاید فقط یک بار پیش بیاید! اینکه آدم چیزی را از اعماق وجودش بخواهد... برای چیزهایی که می خواهید بجنگید! با تمام قوا بجنگید! حتی اگر تهش آن چیزی نشود که می خواستید... حتی اگر بخشی از زمان را از دست بدهید، بعدا حسرت این را نخواهید خورد که شاید می شد ؛ اگر بیشتر سعی می کردید... بعدا خیالتان راحت خواهد بود که تمام تلاش خود را به کار بسته اید... هنوز هم فکر می کنم می شد کمی برای خواسته ام بیشتر پافشاری کنم... هنوز هم گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که چرا زود تسلیم شدم! نگذارید آرزوها تبدیل شود به حسرت! تبدیل شود به یک خاطره ی دورِ بی رنگ ...چون می ماند...تا همیشه کنج ذهن آدم می ماند ...
پی نوشت: بگذر تابستان، بگذر... حالِ من با تو خوب نمی شود؛ "پاییز" حال مرا خوب می شناسد! #محمود_دولت آبادی
پی نوشت ٢: با تمام قوا مراقب آرزوهایمان باشیم!
چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد... از آن هایی که حجم غصه ها چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...
پی نوشت: تنگ غروب
چند ساعتی هست که دارم تلاش می کنم دختر خوب و منظمی باشم و مثل بچه ی آدم قبل از دوازده بخوابم! فردا باید هشت صبح دانشگاه باشم و این درحالیست که امروز هم تا بعدازظهر دانشگاه بودم و زیر چشم هایم انقدر گود افتاده بود که "نِ" همیشه بی خیال تذکر داد که اگر به همین روش ادامه بدهم آخرش روح بلندم از شدت بی خوابی به ملکوت اعلا خواهد پیوست!
خب بنده هم که بسی خانوم و حرف گوش کن هستم تصمیم گرفتم ساعات خوابم را بیشتر کنم!
(البته که بین "حرف" تا "عمل" فاصله بسیار است و اتفاقا تصمیمات هیجانی هم اکثراً راه به جایی نمی برد!) "ن" جان بین نصایح عالمانه اش در رابطه با نیاز مغز انسان به حداقل هشت ساعت خواب کافی گوشیم را گرفت که یک فایل را ببیند و در همین حین که سخنرانی قرایش را ایراد می کرد آن را بررسی کند؛ در همین گیر و دار تدریس یار جناب استاد "م" مقابلم ظاهر شد با یک جعبه شیرینی و لبخند دندان نمایی که نشان می داد با لآخره موفق شده دل همکلاسی "مه رویمان" را به دست آورد و ادامه ی منطقِ یاری در تدریس دکتر را روی ورودی های جدید پیاده کند و احتمالا دست از سر همکلاسی های "دلبر خانوم" اش بر دارد!
شیرینی را برداشتم او رفت و من تازه متوجه "ن" شدم که از شدت خنده کبود شده و مثل مجانین قهقهه می زند! یک نگاه به صفحه ی گوشی کافی بود تا دلیل ریسه رفتنش را بفهمم! حس "فضولی" خانوم را به لیست مخاطبینم کشانده بود و طبیعتاً بعد از مواجهه با خیل عظیمی از اسامی عجیب و غریب ذخیره شده به چنین حالی افتاده بود!
خنده هایش که تمام شد تاکید کرد که "تو واقعا خُلی دختر" ! یادآوری کردم که گوشی یک وسیله شخصی است! درآمد که "همیشه آدمو سورپرایز می کنی" و من غر زدم که "زودتر جمع و جور کن بریم"!
پی نوشت: ساعت یک شد!
پی نوشت ٢: مهم اینه که سعیمو کردم...
پی نوشت ٣: دیگه واقعا می خوابم...
الان دقیقا نشسته ام روبه روی تلالؤ درخشانِ بارگاهِ همان "راه حلِ" فوق بشری که حرفش را زده بودم! همان راهی که تنها راه است وقتی درمانده باشی از کارِ بی حساب این جهانِ بی انتها...نشسته ام و اکسیژنِ جایی را نفس می کشم که پشت بندِ یک "دم "از هوای عجیبش "بازدمی" است که وزنِ ثقلیلِ حرف های نگفته را... توده ی حجیمِ احوالاتِ آشفته را... بی وزن می کند... سبک می کند ... به سبکی وزن یک پَر.... یک پَر از پَرِ همین کبوتر های خوش اقبالی که بلا گردانِ حرمی بال می زنند که عظمتش تَمامِ مفاهیم انتزاعی پریشانی را به سخره گرفته ! حرمی که "مهتاب" رنگ باخته از درخشش گلدسته های سرافرازش... نشسته ام و دل می زنم برای نوازش های نسیم بی جانِ خنکی از خنکای لطیفش که ظهورِ نگاهِ امام رئوف است انگار... "بخت خندان است و زمان رام" در این ثانیه های روشن که عین آرامش است و عین زیبایی... نفس به نفس عاشقی است و شهود...
پی نوشت: در پناهِ شاه...
وقتی چیزی سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و انگار مغز بیچاره ام تلاش می کند این تناقضِ بی منطقِ جدیدالحصول را تحلیل کند و واضح است که نمی تواند! رشته های سرهم سلول های چند شاخه ی عصبیم پی چیزی را می گیرند که نباید... قاعده ی معمول زندگیم؛ اولین بار نیست که تحت تأثیر یک عامل "ناگهانی" به هم می ریزد ...حالا بی شک راهی ندارم جز راه حلی که این جور مواقع تنها راه کارساز است برای رهایی... رهایی از این همه تردید و اندیشه های سنگینی که وزنش تمام جان آدم را درگیر می کند... رسیدم به یکی از آن بن بست های عجیب فکری ... همان ها که نجات از آن یک نیروی فوقِ ماورایی می خواهد! حالا فقط یک راه دارم... نیرو می خوام... همان نیروی ماورایی را...
پی نوشت: تا بعد... نه خیلی ولی بعد تر!