صبحی که بیدار شدم بابا را دیدم که با موهای خیس روی مبل نشسته و لُپ هایش آویزان است... چهره مهربانش مظلوم شده بود و غرق بود در دنیای خودش... دلم رفت برای چشم هایش ... کنارش نشستم و صدای سلامم برش گرداند به همین دنیای معمولیِ خودمان! لبخند پر مهرش را به صورتم پاشید و من فهمیدم روزم روزِ بی نظیری خواهد شد! گفتم "سرما می خوری بابا جان" گفت "اگه خشک بشه حالَت نمی گیره!" و من غرق لذت شدم از این شیطنت های دوست داشتنی اش... یک شانه آوردم و کشیدم روی موهای نرم و اندکش... تلاش کردم این غبار سفیدِ نشسته روی تارهایش را ندیده بگیرم... غُرِ موهای پر پیچ و تاب خودم را زدم که "خوش به حالت بابا!"...روشنش کردم که همین که نهایتاً سی ثانیه وقت لازم دارد تا موهایش را مرتب کند خوشحالی دارد! بابا برایم گفت در زمان های قدیم موهای زنان را فر می کشیدند چون باور داشتند اگر مو لخت باشد دل عاشق از توی آن می لغزد و می افتد! اما توی موی فر گیر می کند! گفت قرن هاست که دل های بسیاری گیر می کند توی همین پیچ و تابی که تو غرش را می زنی! خندیدم و خیالش را راحت کردم که تا حالا هیچ دلی گیرِ این فرهای درهم نشده و احتمالا از این به بعد هم نخواهد شد! سرم را گذاشتم روی قلبش تا صدایش را گوش کنم... آرامبخش بود اما نه به اندازه ی صدای خودش که برایم خواند... "در هر شکن زلف تو دامی است... این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد...!"
پی نوشت : لبخند ها زندگی می بخشند... اگر روی لب های کسانی که باید، نقش شوند!
پی نوشت٢: این روزها عجیب حس می کنم یک چیزی کم است! یک جای کار می لنگد انگار ! احساس می کنم چیزی را گم کرده ام...
بالاخره یک روز از همین روزها بار و بندیلم را جمع می کنم و می روم ! از این کشور جهان سومِ رنگ پریده... از کشوری که جمعیت غالبی از مردانِ مثلا محترمش خود را تمام و کمال صاحب همه ی حقوق انسانی می دانند و فکر می کنند اگر خدایی نکرده یک خانوم تلاش کند... پیشرفت کند ...در اجتماع باشد ... تحصیلات بالاتری داشته باشد... اصلا فقط باشد...حق آن ها را خورده... مردانِ به ظاهر مردی که در هر حالی از موضع قدرت به جنس مخالف نگاه می کنند و صدای کلفت را نشانِ برتری می دانند! آن هایی که فکر می کنند وقتی از کنار یک دختر خانوم بگذرند و دهانشان را باز نکنند خواهند مرد!من خسته شدم... ازکشوری که در آن تمام ضد ارزش ها ارزش باشد و تمام افتخار دخترانش "بینی های" عمل کرده و فلان مدل لباس و فلان میکاپ و موهای بلوندِ زورکی ! دختر های مثلا روشنفکر و مد روزی که تمام پرستیژشان همراه شدن با آقا پسر های به اصطلاح " ریچ کیدز" این دوران است! خسته شدم از این همه دورویی ... از این همه سطحی نگری... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... می دانم مهاجرت سختی دارد... می دانم که با وابستگی می شود کنار آمد اما با دلبستگی نه! فا حسابش از بقیه دنیا جداست ! او بخشی از وجود من است و آدم بدون خودش جایی نمی رود! می ماند دوری از نگاهِ عزیز و صبور مامان و قلب وسیع و مهربان بابا.. فقط اگر راهی پیدا شود... فقط... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... دیر و زود شاید داشته باشد اما سوخت و سوز نه!
پی نوشت: خودم می دانم کمی پیازداغش را زیاد کردم! اما امروز روز به شدت شلوغ و اعصاب خورد کنی را پشت سر گذاشتم! بیش از حد ظرفیتم به اعصابم فشار آمد و راه دیگری نداشتم جز تحریر افکار مزاحم! اما بپذیرید که درصد بالایی از جامعه ی امروز ایرانِ همیشه طفلکی را همین مدل آدم های فهمیده نما تشکیل داده اند!
پی نوشت٢: من فمنیست نیستم!
بعدازظهری نشسته بودم پایِ کارهایم که سرو کله ی فا با موهای خیس پیدا شد و دستور فرمود که "موهایم را بباف" ! بنده هم با یک فرق نیمه حرفه ای موهایش را دو دسته کردم و دو گوشی بافتمشان!( من همیشه موهایش را می بافم اما هیچ جنبنده ای در این دنیا نیست که بلد باشد موهای فنری نیم متری خودم را ببافد و یکی از بزرگترین درگیری هایم با خودم جمع و جور کردن این حجم آشفته است! ) بعدش با همان موهای مشکی بافته یک پانچوی گشاد ریش ریشی تنش کرد و حقیقتا فقط یک اسم سرخپوستی کم داشت تا تبدیل شود به یک سرخپوست تمام عیار از آن ها که نیم قرن با کابوی های "یانکی" جنگیدند و حالا کلی قصه و افسانه دارند که در قالب پدربزرگ ها و مادربزرگ ها برای نوه ها و نتیجه هایشان تعریف کنند! ( فا جان هم قصدش را داشت که با قوم نژادپرست آمریکای سال های دور بجنگد اما متاسفانه نیروی های پشتیبان ارتشش قدرت کافی نداشتند برای شکست دشمن!) القصه ،چند تا اسم سرخپوستی به هم سنجاق کردیم و از بین آن ها "نشسته در کنج" نصیب فا شد و " ایستاده با پروژه" و " نشسته پا لپ تاپ" قسمت من!
پی نوشت: یه اسم سرخپوستی برای خودتون انتخاب کنید و بعدش یه اسم سرخپوستی برای بنده که فکر می کنید بهم میاد! فقط خواهشا یه چیزی بگید بگنجه!
داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد...
"خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد البته نمیتونم به خوبی خودت بنویسم قطعا. دیگه فکر میکنم بعد از ده یازده سال باید بگم که بدونی. تا الان تو نوشتی من خوندم حالا من مینویسم تو بخون . آشنایی با تو یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بود. آشنایی با دختر آروم و مهربونی که وجودش سراسر آرامش و محبته. از همون چهارشنبه ای که در به در دنبال ساعتم میگشتم و تو با همین خونسردی ذاتیت ازم پرسیدی چرا انقدر پریشونم و خیلی ریلکس واسم پیداش کردی تا همین حالا که هنوزم هر جا باشی با همین خنده های از ته دلت حال همه رو خوب میکنی فهمیدم آدم خوش شانسیم .الان که به عقب نگاه میکنم میبینم خدا خیلی دوسم داشته که تو رو سر راهم گذاشته. هیچکس دیگه ای نمی تونه مث تو در عین پیچیدگی انقدر ساده و رو باشه . اخلاق چپل چلاقت خوب دستمه و میدونم حوصله رومانتیک بازی نداری واسه همین به روش خودت عمل میکنم و زیاد نمیرم تو حس فقط خواستم بدونی که همیشه یکی از خوشحالیای زندگیم دوستی با خود مالیخولیایی دیوونته !خوش به حال آدمایی که تو دوسشون داری و خوش به حال من که دوست توام. همیشه خوشحال باش رفیق."
پی نوشت: حرفی ندارم از این همه انرژی مثبت! ممنونم بانو "م" عزیزم...
سر شب با یکی از دوستانم صحبت می کردم... کمی از این در و آن در حرف زدیم که سر درد و دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از وضع و حالِ نابسامان این روزهایش! او گفت و گفت و من گوش دادم... بعد از حدود نیم ساعت تنها واژه ای که برای تسلای جانِ خسته اش به ذهنم رسید یک " آخیِ " خشک و خالی بود! همیشه گفته ام که اصولا شخص مناسبی برای درد و دل نیستم... در واقع بلد نیستم کسی را دلداری بدهم... هر چند که اگر کاری باشد که کمکی به بهتر شدن حال دیگران کند دریغ نمی کنم ،اما در کلام فقریم! البته که رفیق شفیقم مرا خوب می شناسد و همان " آخی" هم کارش را راه می اندازد... می گفت صاحبِ خانه ی "صد و اندی " متری که با همسرش در فلان محله زیر نظر گرفته بودند که زندگیشان را شروع کنند اصطلاحاً "دَبّه" کرده و حالا مجبورند به فکر خانه ای نمی دانم " چند" متری در محله ای دیگر باشند! حسرت این را می خورد که برادرِ همسرش خانه ای با فلان متراژ دارد و ... من جز همان "آخی" چیزی نگفتم چون هیچوقت دلم نمی خواهد متهم شوم به ردیف کردن حرف هایی که شبیه شعار است! "آخی" را گفتم و فکر کردم واقعا چه اهمیتی دارد که توی یک خانه ی "شصت"متری زندگی کنی یا "ششصد"متری! اصلا مگر متراژ خانه می تواند تعیین کننده ی عمقِ یک زندگی ایده آلِ باشد؟! واقعا حیف نیست که نیمی از زندگی ای که با تمام سختی ها و مشکلاتش انقدر دوست داشتنی و زیبا ست را صرف حسرت خوردن برای چیزهایی کنی که تا این حد "کوچک"است؟ وقتی دیواری باشد و پنجره ای که قاب آسمان باشد...وقتی سطلی رنگ باشد... رنگی که حالت را خوب کند... دیگر چه فرقی می کند که مساحت دیوار چقدر باشد؟ آدم اگر قرار باشد حسرت بخورد، باید حسرت خوبی ها را بخورد... حسرت صفت های خوبی که دیگران صاحبش هستند! آن وقت است که سعی می کند خوب باشد... سعی می کند خوبتر باشد... باید حسرت چیزی را بخورد که به خوشبختی اش اضافه کند...نه چیزی که جلوه ی حس های خوبش را ... تبلور احساس خوشبختی اش را بی ارزش کند و معنایش را بگیرد...
پی نوشت: در پسِ یک "آخی" هم می شود کلی حرف نشسته باشد!
حقیقتاً تحمل بعضی فضاها نفس گیر است!فا زیر گوشم ستاد روحیه دهی فوق سری راه انداخته! بی خود نیست که او کاپیتان است... اساساً یک کاپیتان بالفطره است در طراحی عملیات های حال خوب کن وقتی جایی باشیم که قدرت تفکیک انرژی های پراکنده اش از توان "فنگ شوییِ" چینی هم خارج است!