فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

خواب...

از آن شب هاست که خواب با چشم هایم سر لج افتاده! تا همین یک ساعت پیش چنان گیج خواب بودم که نزدیک بود پیامی که برای "ض" نوشته بودم را برای دکتر "م" ارسال کنم و در این صورت باید قید درس و دانشگاه را می زدم و می نشستم ور دل مامان جان و در بهترین حالت کلاس "مونجوقی" ،" ملیله ایچیزی ثبت نام می کردم و ادامه ی استعدادم را در راه دیگری خرج می کردم !اما به محض اینکه تصمیم گرفتم بخوابم همه ی انرژی های عالم یکجا به جانم ریخته شد و انگار نه انگار که کیلو کیلو آلبالو گیلاس چیدن چشم های مست خوابم داشت دستی دستی آینده تحصیلی ام را به باد می دادحالا  کله ام را گذاشته ام  لبه ی تختم ، با یک دست می نویسم و با دست دیگرم فر های پیچ واپیچ موهایم را می کشم تا ببینم چقدر بلند شده... موقعیت به شدت نامتعادلی است و هر لحظه ممکن است گوشی از دست راستم رها شود... سر و ته دیدن دنیا هم برای خودش مدلی است

پی نوشت:همین الان فال حافظ گرفتم و انقدر عجیب و بی معنی درآمد که  از اینکه بد موقع مزاحم حضرت حافظ شدم خالصانه از ایشان عذرخواهی کردم

پی نوشت2:سرم گیج می رود!

بالاخره!

بالاخره تمام شد... عجب بهار و کمی تابستانِ  کشداری! از مدل های دینامیکی دکتر پیشوایی و کوئیز های نفس گیر دکتر محمدی و انتخابات  و  جنگ و جدل های تشکل ها و احزاب  دانشجویی  بگیر تااااا ناهار کلاس دکتر تیموری و سرکله زدن با هیّئت علمی دانشکده و دکتر غلامیان و جلسات تصویب سمینار و ترافیک های سنگین عصرگاهی تهرانِ  همیشه شلوغ و آخرین امتحانات کارشناسی ارشد و پروژه های نرم افزاری و این آخر کار هم که این "آپاندیس" نا وقت و ناگهانی! اما هر چه بود و نبود شکر خدا تمام شد و به تاریخ پیوست! با فا رفتیم شهر کتاب و بعد از مدت ها بدون نگرانی کارهای مانده هی گشتیم و "خنزر پنزر" ها ی شهر کتاب را بالا و پایین کردیم  و تلافی امتحانات و ترم را درآوردیم... انقدر با اسباب بازی های جور و وا جور ور رفتم و با هر چه که دم دستم بود بازی کردم که فا صدایش درآمد که کودک درونت را کنترل کن وگرنه می اندازنمان بیرون! برای خودمان دو تا عروسک گیسو کمند خریدیم... از همان ها که موهای ابریشمی دارند و  با دو تا  نقطه ی سیاه و کوچک دنیا را تماشا می کنند و لباس هایشان چین چین و گل گلی است! همان اول برایشان اسم گذاشتیم... ماهرخ و مه جبین! حالا فقط می خواهم استراحت کنم...البته نه خیلی !چون باید طرح پرپوزالم را بزنم... تا آن وقت اما برای خودم برنامه چیده ام تا به این توصیه ی دکتر علی احمدی(وزیر سابق و استاد راهنمای حاضر) که همه ی زندگی درس نیست عمل کرده باشم  ( الکی مثلا دخترحرف گوش کنی هستم من!)

پی نوشت: نصیحت دوست دارن دکتر!

پی نوشت2 : فکر نمی کنم از من لج باز تر تو این دنیا وجود داشته باشه!

مهمانی...

 مهمان داریم... هرچند که ایدوئولوژی مامان در برگزاری مهمانی به معنی واقعی آدم را از پا در می آورد اما بنده ترجیح می دهم مهمان داشته باشیم تا مهمان باشیم! همیشه از این که ساعت ها یک جا بنشینم و هی لبخند بزنم و از شرق تا غرب دور حرف بزنم و به سوالات تکراری جواب های تکراری بدهم فراری بوده ام... اصلا یک جا بند شدن بدجور حالم را می گیرد! خدایی نکرده قصدم به هیچ وجه بی احترامی به همه ی عزیزانی نیست که بارها و بارها به زحمتشان انداخته ام که اصلا همین مهمان داری ها نشان مهراست و محبت ، نشان سعه ی صدر است و به اندازه ی تمام کائنات ارزشمند و دوست داشتنی ... مامان و بابا دریا دل اند و با آغوش باز پذیرای مهمان ... همیشه هر چهارنفرمان نهایت تلاشمان را می کنیم که به مهمانان گرامی خوش بگذرد...چون در هر حال مهمان حبیب خداست و عزیز... نتیجه ی تلاشمان در اکثر مواقع یک "خونه تون چه آرامشی داره" ی درست و حسابی است ! جمله ای که به دور از بزرگنمایی خدمتتان عارضم که بارها و بارها از زبان کسانی که ساعتی مهمان ما بوده اند شنیده ام و به آن افتخار می کنم... خیلی هم افتخار می کنم... اصلا خانه ی ما همیشه پناه آدم هایی است که از همه ی دنیا خسته می شوند و ما چقدر خوشحال می شویم که حالشان را خوب کنیم... بابا می گوید وقتی آدم ها با لبخند از این خانه می روند یعنی  کار ما تمام شده و چقدر خوب است که کار، خوب کردن حال دیگران باشد...

پی نوشت: یک روح در چهار بدن!

اگر عشق نبود...

اگر عشق نبود... "قیصر"عزیز می گوید اگر عشق نبود! شعر را خواندم و فکر کردم واقعا اگر عشق نبود دنیا چه رنگی می شد؟! اصلا رنگی می شد؟ یا سیاه و کدر؟ یا شاید هم   بی رنگ بی رنگ! تعریف شما از عشق چیست؟ من می گویم آدم اگر عاشق نبود زندگی هم نبود... آدم از اول اولش عاشق آفریده شد... یک روز دوستی پرسید تا به حال عاشق شدی؟ من بی فکر جواب دادم که من هر لحظه عاشق می شوم...  گفت نه از آن عشق ها! از آن هایی که دلت برای یک نفر برود... و من  باز بی درنگ جواب دادم که نه ! گفت مگر می شود تا حالا عاشق نشده باشی ؟ خب چرا نشود؟! این را به او هم گفتم ... به نظرم این مدل از عشق ها یک اتفاق است! فقط باید پیش بیاید! برای بعضی ها زود پیش می آید برای بعضی ها دیر... برای بعضی ها هم شاید اصلا پیش نیاید! مشکل اینجاست که آدم ها هر اتفاقی را عشق تلقی می کنند... هیچوقت درک نکردم چطور می شود یک نفر را دیوانه وار بپرستی... ادعای عاشقی کنی و روز دیگری آن همه شور و هیجان دلت را بزند و بدون فاصله خودت را عاشق دیگری بدانی و تا حد مرگ عاشق باشی و دوباره دلت را بزند و ... این واقعا دل است؟ که روزی هزار نفر می آیند و می روند انگار نه انگار که خاطره ها تا ابد همراه آدم است ! یا یک مدل دیگر که خودم به عینه موارد متعددش را دیده ام... همکلاسی های بلند پروازی که یک روز با آب و تاب از خواستگار بی نظیرشان می گفتند... که چقدر چنین است و چنان است و بدون شناخت واقعی ازدواج کردند و به سال هم نکشید که همه ی آن منش بی نظیری که از آن دم می زدند به یک باره تبدیل شد به هیولاوارترین اخلاقی که یک موجود زنده می تواند داشته باشد و ... وقتی آدم سعی کند ظاهر بین نباشد باور کنید همه چیز رنگ بهتری می گیرد... شک ندارم وقتی ظاهر کسی دل آدم را ببرد مثل شیرینی خامه ای انقدر زود شیرینی اش همان دل رفته را خواهد زد که اگر روح زیبایی این بین نباشد آخر و عاقبتش چیزی جز تباهی نیست! یک مدلی هم هست که به نام عاشقی بعضی ها انقدر دست و پای طرف مقابلشان را می بندند و سر منشا آرزوها را کورمی کنند که یادشان می رود برای خودشان زندگی کنند! اتفاقا از این موارد هم زیاد دیده ام... آدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشد همراه می شود نه سد راه! همه ی دخترا ها منتظر "فرهاد" هستند و همه ی پسر ها چشم به راه "لیلی" !اما من می گویم کاش بگذاریم افسانه ها افسانه بمانند و اسطوره ها اسطوره! اگر قرار باشد "اتفاقش"پیش بیاید، حتما می آید...

پی نوشت: فا می گوید عشق منطقی نیست چون قابلیت اندازه گیری ندارد اما دنیا به بی منطقی هم نیاز دارد!

پی نوشت2: بی رنگ تر از هر نقطه ی موهومی بود ... این دایره ی کبود اگر عشق نبود... #قیصر_امین پور

اراده...

عرض به حضور انورتان  که در سه چهار روز گذشته درست و حسابی نخوابیده ام و همین الان که گوشی به دست مشغول تایپ کردن واژه ها هستم هر لحظه ممکن است از شدت بی خوابی بیهوش شوم! دلیلش هم که طبق معمول چیزی به جز درس و امتحانات ناهنجار پایان ترم نمی تواند باشد...صبح کمی دیر رسیدم و مجبورم شدم "اَلِکس"را در دوردست ترین نقطه پارکینگ عریض و طویل دانشگاه رها کنم و دوان دوان خودم را برسانم به دانشکده... در یک قدمی دانشکده یکهو به خودم آمدم که ای وای گوشی را توی ماشین جا گذاشتم... خواستم برگردم که دیدم قاب صورتی تلفنم از توی دستم به من نیشخند می زند! این را گفتم که عمق فاجعه دستتان بیاید!  به شدت قائل به این مسئله هستم که بنی بشر اگر اراده کند چه کارها که از دستش برنمی آید! یک ترمی در دوره کارشناسی بود (الان یادم نیست چه ترمی اما بهار بود!) که تقریبا سه تا امتحان همزمان داشتم! هشت صبح "معادلات دیفرانسیل" و دو بعد از ظهر یک درس عمومی(اتفاقا این هم یادم نیست  که دقیقا چه درسی) و  هشت  صبح فردایش "حفاظت تاسیسات"!(کسانی که الکترونیک یا بیوالکتریک خوانده باشند آن دو روز را خوب درک می کنند!) القصه  امتحان هشت صبح را دادم و چند ساعت بعد درس عمومی را ! برای استاد گرانقدر قصه ها بافتم و برگه را تسلیم مراقب کردم( بنده از حفظ کردن دو خطِ  پشت سر هم عاجزم و حافظه ام در حفظیات  از همان دوران ابتدائی  تا حالا که خدمت شما هستم بسیار ضعیف  بوده است و بر همین اساس نمراتم در دروس عمومی همیشه  مایه بسی خجالت بود!) تا برگردم ساعت پنج شده بود! من بودم و  یک کتاب سیصد صفحه ای و خستگی امتحان و شب نخواب های مانده از شب های قبل ...در حالت عادی آدم در این شرایط سر پا نمی ماند اما امان از روزی که یک انگیزه قوی اراده ی آدمی را تقویت کند! در هر زمینه ای... ساعت شش عصر شروع کردم و تا شش صبح فردا خواندم و خواندم و برای دوازده ساعت  دیگر هم پلک روی هم نگذاشتم! نمره ها آمد و من یک ١٨ درست و حسابی از آن امتحان گرفتم و تمام خستگی هایم یکجا پر کشید و رفت...

پی نوشت: شک ندارم که تمام غیر ممکن ها ممکن می شود فقط اگر آدم بخواهد!

پی نوشت 2: هیچ جنس ذکوری در زندگی بنده نیست و  خودم هستم و خودم و جناب " اَلِکس" ماشین تشریف دارن!(رجوع شود به پست "هویت اشیا"!)

پی نوشت 3 : دیگر واقعا چند ثانیه با بیهوشی فاصله دارم!


هنوز...

بچه که بودم فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چقدر تغییر خواهم کرد...دنیای بزرگترها چقدر بزرگتر است و چقدر عمیق تَر... فکر می کردم چقدر همه چیز متفاوت خواهد بود...چقدر من متفاوت خواهم بود...حالا اما...حالا که جایی حوالی بیست وپنج سالگی ایستاده ام، می بینم که هنوز هم همان دختر کودکی های رفته هستم... هنوز هم بستنی قیفی ذوق زده ام می کند... هنوز هم عاشق خریدن با وسواس  پاستیل و اسمارتیزم...من هنوز هم دوست دارم روی یک بلندی بایستم و از ته دلم جیغ بنفش بکشم... من هنوز هم عاشق خریدن  استیکر های رنگی رنگی هستم ...هنوز دلم می رود برای قدم زدن روی جدول های کنار خیابان...هنوز هم آمدن انیمیشن های جدید هیجان زده ام می کند ...من هنوز هم از اینکه کسی برایم شکلات بخرد ذوق می کنم...من همانم و با تمام این هنوزها ، هنوز هم خوشبختم... به همان خوشبختی روزگار کودکی ... مهم نیست اگر زندگی گاهی به آدم ها سخت می گیرد...مهم نیست اگر دنیای آدم بزرگ ها گاهی خاکستری می شود... وقتی هنوز هم می شود روی جدول ها راه رفت... وقتی هنوز هم می شود بستنی قیفی خورد... وقتی هنوز هم می شود خوشبخت بود...

پی نوشت: خوشبختی همین هنوز های ساده و روشن است...