فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

خاطرات...

امروز برای کاری راهی محله ای  شدم که از آنجا  برای چهار سال  خاطره دارم...برای چهار سال بی نظیر خاطره دارم .. یک ساعتی توی ماشین زیر تابلوی حمل با جرثقیل نشسته بودم و خیره ی کوچه ها و خیابان ها خاطرات را مرور می کردم... خاطرات روز های قشنگی که دیگر هرگز تکرار نمی شوند...لبخند زدم به یاد همه ی روزهایی که چهار پنج نفری مسافت طولانی دانشگاه تا ایستگاه مترو را پیاده گز می کردیم... می خندیدیم و غیبت همکلاسی ها و اساتید را می کردیم... خبر هایی که آدم را یاد "سلبریتی نیوز" های سینمای هالیود می انداخت بالا و پایین می کردیم  که مثلا فلان پسر با فلان دختر دوست شده یا فلانی با دوستش به هم زده و یا فلان اکیپ چقدر نچسب است و ورودی های فلان سال اینطورند و آنطورند و... و مهم ترین دغدغه هایمان خلاصه می شد به نمره فلان درس و سختگیری استاد در فلان کلاس و ... لبخند زدم به یاد همه ی کلاس پیچاندن ها و گشتن ها ی پیاده...به یاد تمام کافه گردی های خیابان انقلاب... به یاد تمام پاتوق نشینی هایمان در "نفس" ... لبخند زدم به یاد روزهای امتحان و استرس های وحشتناکش که حالا چقدر خنده دار و  دور به نظرمی رسد...به یاد سال های شیرینی که انگار یکهو یک طوفان سهمگین ،از آن هایی که در شمالی ترین مناطق آمریکا می وزد...آمد و همه شان را با خودش برد... البته که دوستی ها هیچوقت تمام نمی شوند... اما آن روزها ی عجیب بی تکرار است... 

پی نوشت: لحظه ها!

ماه مبارک...

ماه مبارک امسال هم در حال اتمام است و نفس هاى آخرش را مى کشد... الحمدلله که امسال هم زنده بودیم و مفتخر به روزه! در خانه ى ما هیچکس عادت به خوردن سحرى ندارد...دم دم هاى اذان شاید خرمایى بخوریم یا میوه اى لیوانى آب هم رویش و تمام! در همه ى سال هایى که روزه گرفتم با بابا اول ماه رمضان مى نشستیم و روزها را تقسیم بندى مى کردیم ...چهار هفته ى ماه را جدا مى کردیم و هى حساب مى کردیم چقدر گذرانده ایم و چقدر مانده که بگذرانیم...سحر ها مى نشستیم پاى تلوزیون و هى جابجایى و دیر و زود اذان شهر هاى مختلف را حساب مى کردیم... بابا مى گفت و من مى خندیدم... روزها بلند بود و گرم خصوصا این سال هاى اخیر که ماه مبارک تابستان بود...بابا یک کره ى زمین کوچک مى گذاشت جلوى دستش و کشور هاى نیمکره شمالى و جنوبى را مقایسه مى کرد... ساعات روز قطب  شمال و جنوب را مقایسه مى کردیم و به همین سادگى خوش مى گذراندیم... صبح عید مى رفتیم نماز و بعدش حلیم مى خریدیم با نان سنگک... مى رفتیم مسجد محل خودمان که هر سال توى خیابان زیر انداز مى اندازد و نماز را زیر سقف آسمان برگزار مى کند... من مى نشستم و بابا مثل بچه هاى بازیگوش شیطنت مى کرد و من را مى خنداند تا آدم ها جمع شوند براى نماز ...امسال اما دکتر روزه را براى بابا ممنوع کرد... باید راه به راه مایعات بنوشد تا "اسید اوریکش" عود نکند...اینجا مى رسیم به یکى از میلیون ها دلیل عشق بى حد و اندازه ام به بابا... بابا امسال روزه نگرفت اما تمام سحر هایى که خانه بود پا به پاى من بیدار ماند...مثل هر سال با هم خندیدیم و خوش گذراندیم...با وجود تمام اصرار هایم براى اینکه بیدار نماند و استراحت کند، مثل هر سال تنهایم نگذاشت...دلیل؟!چون بابا هیچ وقت رفیق نیمه راه نمى شود... همیشه تا ته تهش با آدم همراه است... حالا منتظر عیدیم... که بیاید و ما باز هم مثل هر سال برنامه دوست داشتنیمان را پیاده کنیم... پیشاپیش عید مبارک...

پی نوشت: سر آخرین سفره هاى شریف افطار همدیگر را دعا کنیم...

پی نوشت 2: خدا همه ى باباهاى عزیز  این دنیا را حفظ کند و همه ى بابا هاى رفته را قرین رحمت...

پی نوشت 3:با همین ساده ها خوش باشیم...

برداشت آزاد!

تا حالا شده فکر کنید به اینکه برداشت دیگران از شخصیت شما تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است؟ دیروز بعد از یک امتحان تقریبا سنگین خسته از درس خواندن و شب نخوابی های قبل از امتحان،  برگه ی بدخط تر از همیشه ام را تحوبل جناب مراقب دادم و از کلاس بیرون آمدم...روی پله های کنار دفتر آقای پاکت چی (مسئول فنی و کامپیوتری طبقه سوم) نشستم... اخم هایم در هم بود و چشم هایم به رو به رو خیره... داشتم در ذهنم جواب هایی که برای استاد عزیز ردیف کرده بودم را بالا پایین می کردم که چند تا از بچه ها همزمان از کلاس بیرون آمدند...مثل همیشه شروع کردند به شلوغ کاری و شوخی در مورد امتحان و این ماجراها و من همچنان ساکت سرجایم نشسته بودم...تا زمانی که کمی آرام شدند و توجه دوستان جلب این بینوای نشسته روی پله شد..."ع" پرسید واااای تو "امتحانت تموم شده؟ " "ن" گفت "چرا اخمات توهمه؟" و من بدون فکر جواب دادم که ناراحتم کمی! "س" متعجب پرسید "مگه چیزی هم تو این دنیا هست که تو رو ناراحت کنه؟" و باز "ن" گفت "این حرفا اصلا بهت نمیاد..." و من فکر کردم از بس که دیوانه ام و هی  بالا و پایین می پرم و همیشه ی خدا نیشم تا بناگوشم باز است ،کسانی که کمتر مرا می شناسند یا در مواقعی ادعا دارند که بنده را از بر هستند هم حتی برداشت درستی از شخصیتم ندارند... این که آدم زیاد بخندد و به قولی کودک درونش "فعال" یا در مواردی "بیش فعال" باشد... دلیل نمی شود که هرگز از چیزی ناراحت نباشد و یک وقت هایی از همه چیز خسته نشود!  همه ی آدم ها گاهی دلشان می گیرد ... خصوصا کسانی که به مثابه بنده عادت به حرف زدن ندارند و حرف هایشان همیشه انقدر توی مغزشان می ماند که ممکن است در اثر تراکم زیاد از گوش هایشان بیرون بریزد!و از من بپذیرید که اتفاقا آدم هایی که بیشتر از بقیه می خندد درگیری های ذهنی بیشتری دارند و در بیشتر مواقع ناراحتی ها و مشغله های ذهنیشان ظهور عینی ندارد!

پی نوشت: فا همیشه می گوید "کمتر بخند"!

پی نوشت 2 : لبخند زیباترین نماینده ی احساسات بشر است...

افسردگی!

یک عصر بهاری و یک دل پردرد و یک خواهر "آنتیک" که جابه جا به آدم یادآوری کندافسرده ی بدبختی هستی که با زل زدن به یک نقطه از افق های دور زندگی می گذرانی، می تواند انگیزه ی خوبی برای نوشتن ، هرچند چند خط کوتاه باشد! مثل حالا که "فا" با گفتن جملات قصارش در رابطه با افسردگی با چشم غره ی خطرناکم مواجه شود و حرفش را به " باشه، تو یک افسرده ی خوشبخت هستی" تغییر بدهد و در ادامه ی جملات پرطمطراقش هی بگوید : که "خواهرت خنگ است!"و در بین حل کردن هایش گریزی به کتاب اشعار" نیما "بزند و به علت حس سرماخوردگی اندکش هر سه دقیقه یک بار سوییشرتش را بپوشد و در بیاورد و گاهی با صدای بلند معادله ی شیمیایی موازنه کند و میان موازنه هایش بخواند " خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه دارد...خونه ی مادربزرگه شادی و غصه دارد...!" و باز موازنه کند و دنبال فرمول های "کربن" و "اکسیژن " بگردد و باز مثل همیشه برسد به جمع و تفریق و خودش را به خاطر نرسیدن به جواب دعوا کند و به درآوردن و پوشیدن سوییشرتش ادامه بدهد و هر پنج دقیقه از من بپرسد دوستش دارم یا نه! و من خیالش را راحت کنم که دوستش دارم و بار ها به من تاکید کندکه بعد از تمام کردن این فصل دیگر شیمی نمی خواند و این را جوری بیان کندکه انگار لطف بزرگی در حقم کرده که تا حالا هم شیمی خوانده و با همه ی این ها من حس کنم که شاید گاهی هم شبیه افسرده ها به نظر برسم... اما با وجود"قسمتی بزرگ و شیرین "  از زندگیم قطعا یک افسرده ی خوشبخت هستم!

پی نوشت : کی اولین بار درس را اختراع کرد؟!

پی نوشت 2 : "مهندسی شیمی" با "شیمی" فرق می کند! مهندسی شیمی فقط "دوازده" واحد شیمی دارد!(جملات  قصار "فا "در مواجهه با افراد ناآگاه!)

پی نوشت3: این "موازنه" با موازنه  معادلات شیمیایی دبیرستان فرق دارد! این موازنه "موازنه ی جرم" است!

پی نوشت 4 : بهترین جا برای درس خواندن همین جاست! اتاق "فا "  و درست  بین کتاب هایش !

قضاوت...

قصدم نصیحت نیست چون اساسا فایده ای هم ندارد...اصلا اگر یک جایی حس کنم کسی قصد نصیحت کردنم را دارد ، حتی اگر درست باشد هم من مخالف آنچه شنیده ام را پی می گیرم...هرچند کار درستی هم نیست اما دست خودم هم نیست! یک نوع جبهه گیری خاصی مقابل افراد خود عاقل پندار دارم این ها را گفتم که از یادداشتم برداشت بد نشود...فقط می خواهم تجربه ی شخصی ام از "قضاوت" را بگویم...چند سال پیش در جمع دوستانم مسئله ای پیش آمد که باعث شد در عرض شش دقیقه قاضی شوم ،حکم بدهم و در آن  واحد هم اجرایش کنم! هرچند که دیری نپایید که از اشتباه در آمدم  اما قضاوت وحشتناک آن روزم هیچ وقت از خاطرم پاک نشد! از همان وقت به خودم قول دادم که دیگر  کسی را قضاوت نکنم...نه به خاطر اینکه ممکن است اشتباه کنم ! به این دلیل که در مجموع در جایگاهی نیستم که قاضی باشم... در سال هایی که از آن ماجرا گذشت نهایت سعیم را کردم که زیر قولم نزم ... تا حدودی موفق شدم تا همین دیروز! همین دیروز که برای کاری مجبور شدم  رهسپار دانشگاه شوم... بابا  می گوید راضی نیستم با زبان روزه رانندگی کنی! (دلیل؟!  چون در دوران غرور انگیز کارشناسی بعد از امتحان الکترونیک صنعتی  درماه مبارک،  به دلیلی که  خودم می گویم گرما و بی خوابی اما بابا نظر دیگری دارد،نزدیک منزل از حال رفتم! بیهوش شدم و بقیه ی ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد!) به همین جهت دست به دامن تکنولوژی شدم و با یک "اسنپ" کارم را راه انداختم. موقع برگشت بازهم یک "اسنپ" خبر کردم ... خیلی عادی تماس با راننده را انتخاب کردم که بگویم کدام در دانشگاه منتظرش هستم...بعد از یکی دو بوق تلفن را قطع کرد! دوباره شماره را گرفتم و دوباره همین اتفاق افتاد...خواستم دوباره بگیرم که دیدم یک شماره ناشناس پیام می دهد... خیلی زود متوجه شدم که راننده است...عصبانی شدم ...حرص خوردم از اینکه دیگر اسنپ هم قابل اعتماد نباشد! راننده باز هم پیام داد و من بی جوابش گذاشتم خواستم اسنپ را لغو کنم که سرو کله اش پیدا شد... شاکی در را باز کردم که اعلام کنم با ماشین شما هیچ کجا نمی آیم ، که با یک جوان چشم آبی با چهره ای  بی نهایت معصوم  مواجه شدم... بلند گفتم آقا چرا گوشی را قطع می کنی؟ به من خیره شد ، بدون اینکه چیزی بگوید! عصبانی ترشدم ...صفحه گوشی اش را مقابل صورت اخمویم گرفت...تایپ کرده بود" ببخشید... من نمی توانم صحبت کنم!" به نوشته اش خیره شدم ،بی حرف سوار شدم ... گوشی دیگری برداشت و مقصد را از نقشه ی راننده های اسنپ نشانم داد... با اشاره پرسید همین است یا نه! سرم را تکان دادم لبخند زد و راه افتاد...و من تمام بزرگراه "رسالت "را بغض کرده طی کردم... به خاطر وضعیت راننده !در تمام طول اتوبان "حکیم" غصه خوردم... به خاطر شکستن قولم !تمام وقت گذشتن از "همت" را عصبانی بودم! از دست خودم عصبانی بودم... به خاطر قضاوت نابجا و عجولانه ام... وقتی رسیدیم پول بیشتری دادم... به خاطر آرام کردن خودم... قبول نکرد... گفتم بگیر آقا خیلی ترافیک بود... متوجه نشد... فهمیدم نه تنها نمی تواند حرف بزند بلکه کلا چیزی نمی شنود! شمرده گفتم... لب خوانی کرد...متوجه شد انگار... با اشاره تشکر کرد و رفت...و من چقدر خوشحال شدم از اینکه از همان اول صدایم را نشنیده!

پی نوشت: قضاوت نکنیم!

پی نوشت 2 : فا گفت خب تو هم حق داشتی شاید!

پی نوشت 3 : فکر نکنید من تنبل تشریف دارم! دوران لیسانسم اکثرا از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کردم! اما حالا دانشگاه واقعا دور است! درست نقطه ی مقابل خانه ما!

هویت اشیا!

بچه که بودیم "فا "یک عادتی داشت که برای هر چیزی که دم دستش بود اسم می گذاشت! از اسباب بازی و لیوان و لوازم تحریر گرفته تا اجسام و اشیای بزرگتری مثل خانه و ماشین و ... این عادتش رفته رفته روی من هم تاثیر گذاشت و حتی وقتی بزرگ هم شدیم از سرمان نیفتاد! حالا اما تقریبا معتقدم هر شی ای برای خودش هویتی دارد... انقدر این ماجرا در خانه ی ما عادی شده که وقتی چیزی می خریم اولین سوالی که بابا می پرسد همین است! " اسمش چیه؟" مامان هم با این قضیه کنار آمده و حتی در مراحل پیشرفته تر در روند نام گذاری همراهی می کند! القصه ،دیروز تصمیم گرفتم برای نه تا جغد دوست داشتنی روی صفحه ی قفل تلفنم اسم انتخاب کنم! (البته که حجم سنگین درس های این روزهایم هم در این تصمیم ناگهانی بی تاثیر نبوده!) با "فا" نشستیم و برای هفت تایشان به راحتی نامی درخور جغدا های فرهیخته انتخاب شد! اما هرچه فکر کردیم اسمی که به قاموس دو تا جغد باقی مانده  بیاید به ذهنمان نرسید که نرسید! این شد که جغد ها را در "اینستاگرام "با دوستان به اشتراک گذاشتم و تقاضای همفکری کردم...نتیجه؟!  به جز جمله ی " آخه تو چرا انقدر دیوونه ای" که به کثرت ،پاسخ سوال ساده ام  از طرف عزیزان بود ،نام هایی هم پیشنهاد شد ( هر چند احتمال می دهم "جمله مذکور" ، مثل نسیم خنک عصر های بهاری از ذهن  پیشنهاد دهندگان هم گذری کرده باشد!) حدود ده ،یازده تا اسم پیشنهاد شده بررسی شد و پروژه با موفقیت به اتمام رسید...اگر همین حالا یک "خب که چی؟" درست حسابی به کله ی مبارکتان خطور کرد اصلا نگران نباشید! چون نه تا جغد با هویت و مشخصات سجلی، خیلی خیلی بهتر از نه تا جغد بدون هویت و مشخصات سجلی است!

پ ن : با هویت ترین اشیا ، قلم است!