شاید این گسِ کالِ خُنک اینبار سبز نشد... نشد ولى یه روزش آجرى شد رنگِ آبان، همون که نارنجیش اکسیژنه... یه شبش آبىِ نفتى شد رنگِ اسفند، همون که مهتابش میُفته وسط اون کوچه ى جدول سیمانىِ بدونِ تَه... یه روزش قرمز شد رنگ آسمون دى، همون که صداىِ آکاردئونِ یخىِ باغِ فردوسش برف میشه، دونه دونه و شیشه اى... یه روزش خردلى شد رنگ مرداد،همون که نبضِ داغش هم مزه نور میشه و همزادِ سرما... یه شبش ارغوانى شد رنگِ آذر، همون که غروبش آلوده ى وارونه میشه و پناهِ میلیون تا دل... یه روزش صورتى شد رنگِ مهر، همون که بارونش رویا میشه، خیس و راهىِ آسمون... یه شبش آبىِ اقیانوسى شد رنگِ بهمن، همون که شهرزادِ شَبِش قدِ هزار سال قصه داره... شاید این بهار، بهار نشد، شاید سبز نشد ولى هزاررنگ شد، رنگ رویا... آینه اى...بى زنگار...
پى نوشت: آینه در آینه، بى زنگار...
«هل عندک شک أنّ دخولک فی قلبی
هو أعظم یومٍ فی التّاریخ وأجمل خبرٍ بالدّنیا؟»
آیا شک داری که ورودت به قلبم،
باشکوهترین روز تاریخ و بهترین خبر جهان بود؟
+نزار قبانی
پی نوشت: چقده قشنگه این شاعر:) شیطونه میگه برم عربی هم یاد بگیرم!
کاش الان دوتا "یوفو" میومدن منُ واسه شام دعوت مى کردن، سوارِ بشقاب پرنده پیشرفته شون میشدیم، یه تُک پا میرفتیم سیاره شون که به هیچ ویروسى آلوده نیست، پاستاى "دیتا" مى خوردیم با نوشیدنى "میکروکنترلر" ، بعدش واسه پیاده روى بعد از شام رو جدول کشى قرمز خیابوناشون قدم مى زدیم، آخرش هم دعوت شب موندن رو رد مى کردم با یه شهابِ بى دنباله برمى گشتم زمینِ خودمون، میدیدم که آخ جون هزار سال نورى گذشته و بعدش زمان افتاده تو چرخِ گردون برگشتیم به همون دنیاى کج و کوله و دوست داشتنى خودمون که قبول کنیم قبل از این بیماى هیچ کدوممون قدرشو نمى دونستیم!
+UFO یا همون "یوفو " اسمیه که سازمان فضایى رو موجودات ناشناخته احتمالى گذاشته!
میلیون تا خاطره جور و ناجور هست پُشت همه روزایى که میره، پُرِ قصه هاى کوتاه و بلند، یه سال قصه هاى بى غصه و یه سال هم مثِ سالى که گذشت پُرِ غصه! یه سال پُر از نور و یه سال هم مثِ تاریک روشنِ دَمِ صبحِ یه ماهِ دىِ بدون برف! همه شون میگذرن، بعضی هاشون سخت و نفس گیر، بعضى هاشون آروم و خُنک... با تمامِ توانم دویدم...یه جاهایى نرسیدم ولى؛ خستگیش موند و جاى خالىِ همون تیکه هایى که از روحم کنده شد و پیدا نشد... که پیدا نمیشه... نفس کم اومد... حتى براىِ من گلادیاتورِ زِره پوش... اُمید خوبه... تلاش خوبه... اما جاىِ حُفره هاى خالى هیچوقت پُر نمیشه... از این همه جنگیدن با خودِ خویشتنم خسته م... از اینکه همیشه فرمانده جان بر کفِ سپاه ده هزار نفرىِ درونم باشم... از تکرار مداوم این جمله ى تَهِ دل خالى کُنِ "دُرست میشه" خسته م... از این همه قاضىِ آماده ى حُکم... از این همه فاصله ... دوست دارم این چند ساعت رو یه جور دیگه بگذرونم... فقط همین دقیقه هاى آخر اسفند ... دوست دارم غُر بزنم... دلم مى خواد برم رو یه کوه بلند انقدر جیغ بزنم که دیگه صدام در نیاد... دوست دارم یه موتور پیدا کنم برم همه ى خلوتى هاى تهران رو تخت گاز بچرخم... من واقعا خسته م... همین!
+به وقتِ دلتنگى...
حالا دیگه مى دونم کُجاست... صداش از یونانِ هفتاد و چند سال پیش میاد... کنارِ یه معدن زغال... انقدر گشته که حالا با زورباىِ یونانى نشسته پاى مُباحثه... دنبال درک زندگى مى گرده... منو یادش نمیاد، هیچى رو یادش نمیاد...نه این که نخواد... چون حالا دنیاش یه دنیاى دیگه ست.... دنیاى مادام "هورنتس" و معدن و اندیشه هاى بودا و تفکرِ راوى قصه ى زندگى و زوربا... این دفعه خسته س ولى، ناى حرف زدن نداره... کم نبوده راهش... شب و تاریکى داشته... شیب و قُله داشته... با این همه شاخک هم برنمیاد از پَس دو تا دستِ فیلسوفِ معدن چى! نمیفهمه چطور میشه بدون دیدن نظر داد... چشماى راوى هم خسته س... آینه آینده ست حتما... آینه همین روزا که قدم زدن آرزو میشه... همین روزا که فکرش براى ذهنِ زوربا هم زیادى سنگینه...فقط مى دونه باید پاشه بگرده... بگرده یه راهى پیدا کنه بیاد دنبالِ چیزایى که جا گذاشته پُشتِ سرش... شاید پیدا کنه...شاید نرسه... شاید هم برسه... وقتى که دوباره بشه زندگى کرد...
پی نوشت: دقیقا تا معدنِ زغال جناب زوربا!
پی نوشت٢: همون دوست جیرجیرکم...