تو دوران لیسانسم تو دانشگاه، بین رو مخ ترین اکیپِ ورودی ها، معروف بودم به "اون دختره که اعصاب نداره"! چند وقت پیش دوتا از همون بچه ها رو با هم دیدم که اتفاقا اون موقع ها دشمن سرسخت هم بودن و دائم سر هر چیزی بی اعصابیشون رو نمایان می نمودند و هیچ کدوم معروف نبودن به "همون دختر، پسره که اعصاب ندارن"! قبل از اینکه چیزی بگم یکیشون همینطور که عقرب زلف کجش رو می فرستاد زیر مقنعه اش که با قمرِ چشم زخمِ احتمالی همکلاسی سابق قرین نشه ، یواش به اون یکی گفت عه اینجارو ، همون دختره که اعصاب نداشت! :)))) خَدو بر جاج خلاصه!
پی نوشت: خدو بر جاج همچنان!
پی نوشت٢: روزگاری داشتیم!
یه روز هم یه کافه می زنم. دقیقا وسط یه خیابون خلوت با سنگفرش خاکستری که بارون تیکه تیکه شو شسته باشه. دو تا پنجره میسازم واسش بُلندِ بُلند با قاب چوبی و یه عالم شمعدونی قرمز! توش دوتا میز مربع کوچیک میذارم با چهار تا صندلی... یه پیشخون از چوبِ خُنکِ افرا و یه اجاقِ سنگیِ پر از هیزم و یه کتری فلزی! چهار تا فنجونِ سفید چینی و یه قندون با قندهای مربعی ولی نه صاف و یکدست! هنوز هم فکر می کنم دنیا به خاطر آدمای خوبش سرپا مونده! درش رو غروب به غروب باز می کنم واسه همین آدما... همینا که اومدن خستگیاشون رو قاطی چای قورت بدن؛ همینا که اومدن دلتنگیاشون رو با شیرینی حبه های کج و معوج بشورن، تمیزِ تمیز...که تَهِش لبخندشون رو ببرن پخش کنن بین این همه غم و تلخی این دنیایِ عجیب و دلیل بشن واسه ادامه! که شاید عاشق بشن سِرِ همین فنجونا و خوشبختیشون رو داد بزنن و بِشَن منبع امید، بازم واسه ادامه! یه چهار پایه از همون چوبِ رگه رگه میسازم فقط واسه خودِ خودم! میذارمش رو تنها پله ی جایی که ساختم و هوای پاییز رو نفس می کشم و به تو فکر می کنم و اونجاست که بارون میزنه و تمام!
پی نوشت: ندارد!
غریب دنیاییست خلاصه! کاش فقط یه بار، فقط یه روز دنیا یه جور دیگه بود! دلم می خواست فقط یه روز همه چیز یه جور دیگه بود. یه شب که بی ستاره نبود. فاصله ای نبود، ترسی نبود. یه خیابون که باریک نبود، وسط یه بهمن که خاکستری نبود. وسط یه شهر که غریبه نبود. منی که دلتنگ نبود. دنیایی که خسته نبود. چشم هایی که دزدیدنی نبود! کاش اندازه یه روز می شد. اندازه ی یه روز وقت داشتیم. یه رویای بی نهایت به اندازه یه روز! قَدِ لمس لبخندت فقط! شیرین می شد. مثل لمسِ جای دستات روی حلقه سیاهِ فرمون. همین!
پی نوشت: در هوایی که نفس های تو هست، اتفاقا!
مغزم درد میکنه؛ تامام!
من هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت تا این اندازه غم رو دلم نبوده.هیچ وقت تا این اندازه دلتنگ نبودم! وقتی به بچه هایی فکر می کنم که با چه انگیزه ای، چندین و چند سال تلاش کردن، درس خوندن، مدرک زبان گرفتن با چه سختی و مشکلاتی جنگیدن، چطوری ویزا گرفتن. چطوری پذیرش گرفتن. چطوری دل کندن از خانواده هاشون، دوستاشون، خاطره هاشون! با گوشت و خونم میفهمم چی کشیدن تا به این جا برسن! دارم خفه میشم. برای همه ی امید از دست رفته شون! همه ی آرزوهای بر باد رفته شون. همیشه سعی کردم عقیده هام رو، درست یا غلط برای خودم نگه دارم. سعی کردم که قاطی سیاست و این داستانا نباشم. ولی واقعا نمی تونم به پرپر شدن هم دانشگاهی هام فکر نکنم! نمی تونم به بی گناهیشون فکر نکنم! داغشون بدجوری سنگینه! خدا به خانواده هاشون صبر بده. همین!
پی نوشت: کجای این شب غریبم؛کجای این کرانه ی کبود؛کجای این شبی که از غزل؛چراغ ماه قسمتش نبود... #افشین_یدالهی
یه سال دیگه هم گذشت خلاصه... الان دقیقا یک دقیقه میشه که وارد بیست و هشت سالگی شدم:))) خدا رو شکر به خاطر همه چیز. پارسال به خودم قول داده بودم تا تولد امسالم به هدف هایی که گذاشتم برای خودم، چه کوچیک، چه بزرگ، رسیده باشم. تمام تلاشم رو کردم. به بعضی خواسته هام رسیدم به بعضی هاش هم نه! همینه دیگه؛ اگر هم همه چیزایی که آدم می خواد حاضر آماده باشه که دیگه میشه ته یکنواختی! هرچند که خدا یه جاهایی هم سر شوخی رو باز کرد باهام؛))) با همه اینا بیست و هفت سالگی رو دوست داشتم. با همه ی بالا و پایین و تلخ و شیرینش! آخرش هم که بشینیم ببینیم "تا سحر چه زاید باز" ؛ امید داریم!
پی نوشت: تولدم مبارک، همچنان که سال جدید میلادی مبارک:)))
پی نوشت٢: "بِل نویی اَ وو"! بدان معنا که شب خوبی داشته باشید!