فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت!

اولِ اولش، پوست و برگ و پارچه؛ قبلِ کاغذ، با قلمى که همیشه بوده، با واژه هایى که همیشه تر بوده! نامه ها حرف میزنن، حتى اونایى که هیچ وقت نوشته نشدن؛ قانونش همینه، یه جور میراثِ اجدادى! یه شب رقصِ جوهر زیر نورِ شمع، عینِ والسِ باشکوهِ سایه ها رو سنِ سنگىِ قلعه هاى باستانى! بارِ همه ى حرف هاى گفته، نگفته رو جمله میکنن تا اونجا که پخش شه جوهر سیاهِ خیس رو همین سطحى که کشف هم نه، خلق شده اصلا! یه بار پس دادنه، یه بار لکه و سیاهى... یه بارم تمیزِ تمیز کلمه ها رو ردیف میکنه! ولى کم نیستن اونا که سفید موندن؛ نه که محو شده باشن؛ آثارِ زمان نیست! از اول همین بودن، حرفشون حرفه، نوشته نشدن ولى! قرن به قرن گشتن تا برسن به اونجا که باید؛چون رسالتشون همینه؛ چون نامه ها حرف میزنن؛ حتى اونایى که هیچ وقت نوشته نشدن! 

پى نوشت: کم مونده تا مرداد!

و رسالت من این خواهد بود...

یه روز هم یه کافه می زنم. دقیقا وسط یه خیابون خلوت با سنگفرش خاکستری که بارون تیکه تیکه شو شسته باشه. دو تا پنجره میسازم واسش بُلندِ بُلند با قاب چوبی و یه عالم شمعدونی قرمز! توش دوتا میز مربع کوچیک میذارم با چهار تا صندلی... یه پیشخون از چوبِ خُنکِ افرا و یه اجاقِ سنگیِ پر از هیزم و یه کتری فلزی! چهار تا فنجونِ سفید چینی و یه قندون با قندهای مربعی ولی نه صاف و یکدست! هنوز هم فکر می کنم دنیا به خاطر آدمای خوبش سرپا مونده! درش رو غروب به غروب باز می کنم واسه همین آدما... همینا که اومدن خستگیاشون رو قاطی چای قورت بدن؛ همینا که اومدن دلتنگیاشون رو با شیرینی حبه های کج و معوج بشورن، تمیزِ تمیز...که تَهِش لبخندشون رو ببرن پخش کنن بین این همه غم و تلخی این دنیایِ عجیب و دلیل بشن واسه ادامه! که شاید عاشق بشن سِرِ همین فنجونا و خوشبختیشون رو داد بزنن و بِشَن منبع امید، بازم واسه ادامه! یه چهار پایه از همون چوبِ رگه رگه میسازم فقط واسه خودِ خودم! میذارمش رو تنها پله ی جایی که ساختم و هوای پاییز رو نفس می کشم و به تو فکر می کنم و اونجاست که بارون میزنه و تمام!

پی نوشت: ندارد!