فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

قول!

یه بارم میشه قول! اسمش اینه، رسمش هم... یه بهار هم دیگه تَهِ انتظاره... تَهِ همه ى چیزى که آبیه اندازه غلظت اقیانوس... همش دنبالِ قوله... یه جایى تو مُنتهاى وجود... خالیه... یه تیکه خالىِ حزینِ روشنِ منتظر... همه ى ناجورش اینه که نمیفهمه... دل نمیفهمه نباید یعنى چى... قول میده چون مظلومه... قول میده میشینه از دور نگاه میکنه... مثِ دلتنگى یه عصر جمعه که از دم دماى ظهرش میچسبه بیخ دنیاى همون قول هاى جورِ ناجور... شده دیگه... یه بارم پر میزنه واسه یه عالمه تلخى... ولى بحث شجاعته... تصمیمه؛ قوله! نشده، نخواسته،نمیبینه، ندیده... همش اندازه یه قوله و تمام! یه موقع هم مى نویسَنِش... یه جایى تو تاریخ... تو حاشیه... یه جا که دیدنى نباشه... اون موقع که دیگه دلى بندِ قول نباشه... اصلا بند نباشه... به هیچى نباشه... به هیچکس نباشه... کاش جمعه نباشه!

پی نوشت: وقتى نوشته هام کپى میشه غصه م چندبرار میشه :(

پى نوشت ٢: دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم. فقط میخوام آرامش داشته باشم!

غار!

لازمه دوباره یه مدت برم تو غارم. تامام !

معجزه!

حالم شلوغه و دلم مى خواست حرف میزدم با اون که باید؛ چقدر معجزه میخوام :)

پى نوشت: ماها اونجایى گُم میشیم که رویاهامونُ گُم میکنیم!

در و دل هاى جمعه اى یک بلاگ نویس خسته!

در چه حالید با شوک بعد از زلزله؟! چقدر شدید و چقدر ترسناک بود :( اینم از جمعه مون خلاصه. خرداد که بیاد میشه سه سال که اینجا مى نویسم :)  و خب این کاریه که بهم آرامش میده. البته من تقریبا از شونزده سالگى بلاگ مى نوشتم ولى خب تو یه حال هواى دیگه! اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم حتى از کانال هم بیشتر ^^  داشتم فکر مى کردم اون اوایل که بلاگمُ تو شبکه هاى اجتماعى معرفى کردم  چقدر دیوونه بودم!!! خب نباید گوشه دنج خودمُ پابلیک مى کردم. هرچند که بلافاصله پشیمون شدم و لینک بلاگُ از همه جا پاک کردم. تا این حد که مى خواستم حتى آدرس فانوس خیسُ عوض کنم که فا جانم نذاشت. چون ممکن بود دوستاى قشنگ مجازیمُ گم کنم! بنابراین یه مدتى ننوشتم و از اونجایى هم که بلاگ خوندن هم آدمِ خودشو مى خواد، کم کم به فراموشى سپرده شد و من با خیال راحت بازگشتم  تا الان که در خدمتتون هستم ^^  واسه آدم کم حرفى مث من نوشتن یکى از راه هاى خلوت کردن کله محسوب میشه! مرسى از شماها که منُ همراهى مى کنید :)

پى نوشت: گوش راستم رسما کیپ شده و عملا فقط با گوش چپم مى شنوم!

پى نوشت ٢: لرزش زمین همزمان بود با فروریختن چیزى درون من! مسخره نیست که آدم حتى از یه شب زلزله زده هم خاطره شیرین داشته باشه؟ یه شبِ زمستونى و یه شب بهارى! اى کاش بعضى اتفاقات هیچ وقت نمیفتاد :(

پنجشنبه!

پنجشنبه هاى ابرى و کوله بارى بر دوش و هى سَرِمون بالا باشه نبینیم جلو پامون چى هست و چى نیست و ندونیم پِىِ چى مى گردیم تو این دریاىِ بى جاذبه که شاید دَرى بخوره به تخته و یه نشونى بیاد از یه آبانى که هى دلمون تنگه واسه سوزِ زرد و نارنجیش و هى نگاه کنیم و منتظر اولین باشیم و یهویى که طوفانى بباره، نفهمیم چطورى زندگى میده همین رعدِ پُر سر و صدا و همه ى نَمِشُ یه جا نَفَس بِکِشیم و باز شه همون دَرِ روشن از بَرقِ بهار که میگه بابا ما وَسطِ وَسطِ خزون هم دلمون تَنگشه و تَهِ راه ببینیم که اصلِ اصلش ما دلمون واسه خودمون تنگ میشه و ما همه مون خودِ خودِ پاییزیم اصلا! 

پی نوشت: آخرش یه آبان راه میفتم میرم اونجا که باید :)

ماه شب نورد!

اون جا که که نشستى وسط اون کوچه هَشتىِ قیطریه نَبضِ زمینُ بگیرى دیدى که بابا نشستن نمى خواست اصن! که انقدرِ غَرقِ این به قولِ اخوان باغِ بى برگى میشى یادت میره گوش بِدى بفهمى چطورى محکم میزنه! چطورى صداش خط به خط موج میندازه به روح و روانِ آدماى کوچه، نَفَس به نَفَس صبورىِ زمینِ خُنکِ تهرانُ پُرِ کیسه ى نارنگیا کردى خواستى ببرى با خودت تا زمستونم نه؛ تا خودِ خودِ بهار! حالا بهاره ولى جا موندن نارنگیا انگار... جا نشده اون همه صبر تو کیسه ى کنفىِ خردلى! اُکسید شده اصن! نَم کشیده... حالا برعکسه... صبر مى خواد تا دوباره زمین رنگِ خُرمالو بشه و ماه همون ماهِ شب نوردِ سایه! 

+در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه؛ مست و رمیده مدهوش؛می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد؛مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد...

#هوشنگ_ابتهاج