فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

من و حضرت مولانا!

میشُد سرجاى خودش نباشه... میشُد همه چى یه طور دیگه باشه... میگُفتم "مُرَوح کن دل و جان را"... از جاىِ آن دیگرى میگُفتم... اگه من اون وَرِ قصه بودم... اون ورِ این دورِ دورتر... میگُفتم من هستم... وقتى غروب سَر بزنه... وقتى ناودونیا خیسِ بارون بهار باشن... وقتى ماه اَبَر ماه باشه و وقتى نباشه... میگُفتم "عجب ماهِ بلندى تو"... اون وَرِ دُنیا دُنیا صبر... میگُفتم حوصله کن، میره غُصه... میگُفتم همه ى شورىِ این هوا شیرین میشه...آخه "حلاوت را تو بنیادى"... میگُفتم من آب میشم"جهان را گر بسوزانى"... میشُد "تو ما باشى مَها، ما تو"... میگُفتم بیا بریم دلتنگیمونُ فریاد بزنیم... بُلندِ بُلند... میگُفتم "چو تو آیى" وا میشه راهِ نفس... اون وَرِ این رویاىِ طولانى... میگُفتم مَستىِ رویا مى ارزه "بر آن یغماى هُشیارى"... میگُفتم رنگِ ما باید بشینه "بر این ایوان زنگارى"... میشُد فقط اگه من اون وَرِ قصه بودم... 

+مروح کن دل و جان را؛ دلِ تنگ پریشان را...

مولانا

نیکُلاى گوگول!

شاید هم الان "آکاکى" قصه "شنل" #گوگول هستم که از وسط پترزبورگِ سال هاى دور در به در دنبال یه راهى واسه درست کردن شنلم مى گردم!

پی نوشت: ولى قصه هاى روسى رو یه طول موج دیگه هستن!

پى نوشن ٢: رفتم الفباى روسى رو نگاه کردم دیدم همون بهتره که به ایتالیایى فکر کنم ^_^

نزار قبانی!

«هل عندک شک أنّ دخولک فی قلبی

هو أعظم یومٍ فی التّاریخ وأجمل خبرٍ بالدّنیا؟»

آیا شک داری که ورودت به قلبم،

باشکوه‌ترین روز تاریخ و بهترین خبر جهان بود؟

+نزار قبانی

پی نوشت: چقده قشنگه این شاعر:) شیطونه میگه برم عربی هم یاد بگیرم!

خدو بر جاج!

تو دوران لیسانسم تو دانشگاه، بین رو مخ ترین اکیپِ ورودی ها، معروف بودم به "اون دختره که اعصاب نداره"! چند وقت پیش  دوتا از همون بچه ها رو با هم دیدم که اتفاقا اون موقع ها دشمن سرسخت هم بودن و دائم سر هر چیزی بی اعصابیشون رو نمایان می نمودند و هیچ کدوم معروف نبودن به "همون دختر، پسره که اعصاب ندارن"! قبل از اینکه چیزی بگم یکیشون همینطور که عقرب زلف کجش رو می فرستاد زیر مقنعه اش که با قمرِ چشم زخمِ احتمالی همکلاسی سابق قرین نشه ، یواش به اون یکی گفت عه اینجارو ، همون دختره که اعصاب نداشت! :))))  خَدو بر جاج خلاصه!

پی نوشت: خدو بر جاج همچنان!

پی نوشت٢: روزگاری داشتیم!

:|

مغزم درد میکنه؛ تامام!

خفگی !

من هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت تا این اندازه غم رو دلم نبوده.هیچ وقت تا این اندازه دلتنگ نبودم!  وقتی به بچه هایی فکر می کنم که با چه انگیزه ای، چندین و چند سال تلاش کردن، درس خوندن، مدرک زبان گرفتن با چه سختی و مشکلاتی جنگیدن، چطوری ویزا گرفتن. چطوری پذیرش گرفتن. چطوری دل کندن از خانواده هاشون، دوستاشون، خاطره هاشون! با گوشت و خونم میفهمم چی کشیدن تا به این جا برسن! دارم خفه میشم. برای همه ی امید از دست رفته شون! همه ی آرزوهای بر باد رفته شون. همیشه سعی کردم عقیده هام رو، درست یا غلط برای خودم نگه دارم. سعی کردم که قاطی سیاست و این داستانا نباشم. ولی واقعا نمی تونم به پرپر شدن هم دانشگاهی هام فکر نکنم! نمی تونم به بی گناهیشون فکر نکنم! داغشون بدجوری سنگینه! خدا به خانواده هاشون صبر بده. همین!

پی نوشت: کجای این شب غریبم؛کجای این کرانه ی کبود؛کجای این شبی که از غزل؛چراغ ماه قسمتش نبود... #افشین_یدالهی