فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

عشق!

تا حالا دلتون از خوشحالى گرفته؟ واسه منم این اولین باره! همه ى اولین ها با این آدم قشنگ که دیگه سهم خودمه به ارتفاع اورست دله! دارم از دلتنگى خفه میشم اما حتى خفگىش هم شیرینه واسم! کى فکرشو میکرد اینطورى بشه؟ چند ماه پیش با دل خیلى گرفته و بى خبر از ماجرایى که تو راهه با مامان رفتم مشهد. اندازه میلیون سال صبورى غر زدم و گفتم دیگه نمیام! یهو پاییز شد و اتفاق افتاد. از حرف خودم گذشتم ى اینبار بدون اینکه به کسى بگم رفتم واسه آخرین بار این قصه رو بخوام!  عهد کردم که نشد، دیگه نه من نه امام رئوف! رفتم. خواستم. شد. حالا از خدا میخوام بمونه. اندازه یه عمر!

پى نوشت: هنوزم دلم میخواد اینجا فقط واسه خودم بمونه. اتاق ذهن!

دلِ تنگ!

بله مى دونم مدت هاست چیزى ننوشتم و اول باید سلام کنم. اما دلم نمى خواد. من همونم که هیچوقت دلش نخواسته روتین و چهارچوب بقیه رو زندگى کنه! همون که زیر نگاه متعجب و عاقل اندر سفیه بقیه پرتقال رو مث نارنگى پوست میکنه! این مدت خیلى اتفاقات افتاد. خیلى چیزها عوض شد. یهو به خودم اومدم دیدم وسط قصه اى نشستم که فکر مى کردم هرگز اتفاق نمیفته! یهو دیدم زیر آسمونى راه میرم که دیگه اثرى از آبى نداره! دیدم هوایى رو نفس مى کشم که یه چیزى کم داره!  همه ى این سال ها سعى کردم شجاع باشم. محکم. مطمئن. بودم؟ نمى دونم! الان هستم؟ بازم نمى دونم! وسط دریایى از نمى دونم ها دست و پا مى زنم و بازم نمى دونم! فقط مى دونم هیچوقت تا این اندازه دلتنگ نبودم. فقط مى دونم قلبم از اضطرابِ لحظه اى نبودنش درد میکنه! دارم از نگفته ها خفه میشم! از تلنبارِ واژه ها! نگران کلمه ى ساده ایه واسه حال الانم! اگه هیچوقت خود واقعیم رو نشناسه چى؟ من هیچوقت نتونستم خودم رو توضیح بدم! فکرم رو. آشوب و اضطرابم رو. دنیام رو! الان دیگه نباید احساس تنها بودن داشته باشم اما دارم! من حسم رو به روش خودم منتقل میکنم و مى ترسم. از اینکه متوجه نشه! اگه متوجه نباشه؟ 

متوجه دلتنگى و حال بى قرارم نیست. چون بلد نیستم حرف بزنم! من واقعا خسته م. خیلى خیلى زیاد. دلم تنگ شده. منطقم کم شده.  تحملم هم. صبوریم هم. فاصله؟ همیشه درد غم انگیزى بود! حالا ولى فرق میکنه. حالا که میگه دوسم داره غم انگیزتره! واقعا داره؟ 

پى نوشت: انقدر این هفته بى اشتها بودم که فارغ از رژیم دهگان وزنم بعد از مدت ها از هفت به شیش تغییر کرد!

پى نوشت٢: چقده غر زدم!

پى نوشت٣: بازم یه عده رو از کانال ریموو کردم چون شک برانگیز بودن!

پى نوشت ٤: اگه فردا همه چیز تموم شه چى؟

پى نوشت ٥: کاش بتونم یه کم بخوابم

غر غر!

حالم؟ خوب و پیچیده و نمى دونم! دیروزم؟ قشنگ و پیچیده و یادم میمونه! امروزم؟ غمگین و دلتنگ و بازم پیچیده! هر وقت دلم میخواد یه کم گاردمُ باز کنم یه چیزى میشه که سر و کله اضطراب پیدا میشه و هى بدتر بسته میشم :( کاش مراقب باشه. کاش مراقب باشم!

انقدر امروز دلم تنگ بود که هیچى نتونستم بنویسم! کلا حالمو نمیتونم جمله کنم! هیچ واژه اى پیدا نمیکنم! بچه هاى کانال متوجه شدن که خیلى کمتر مینویسم! ولى واقعا نمیتونم. مث معجزه اى میمونه که توامان اضطراب انتخابه! تو نشون دادن اون یکى بلاگ هنوز شک دارم. نامه یازدهمه و هنوز مطمئن نیستم که موقعش کیه!

پى نوشت: ناراحتم :(

پى نوشت٢: دورى خیلى سخت تر از چیزیه که به نظر مى رسید!

پى نوشت٣: مغزم درد میکنه!

پى نوشت٤: همو بغل کنید که دنیا خیلى جاى بیخودیه!

درگیرى هاى ذهن آشفته!

امروز پنجم آبانه و چه آبانى! پر از درگیرى هاى ترسناک ذهنى اما قلبِ آروم:)

دنیا نارنجیه اما نارنجى کدر. راستش؟ اینجا رو فعلا گذاشتم واسه خودم. جایى که بتونم بگم وگرنه مغزم منفجر میشه. به این فکر میکنم که  این چند ماه چقدر قراره سخت بگذره. راستش تر؟ اصلا فکر نمیکردم بپذیره! در ماکزیمم حالت راستى؟ همش نگرانم که همه این قشنگى خراب بشه:( کاش صبورى کنه، کاش صبورى کنم! فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. سعى کردم خود خودم باشم. رو راست و مستقیم! که اگه بدى هم باشه ببینه. که همه چیزُ درنظربگیره. هر نقص و کاستى که شاید باشه. چون فکر میکنم اینطورى شرافتمندانه و انصافانه س. عدم تواناییم در توضیح حس و حالم اذیتم میکنه. از اینکه نمیتونم متوجهش کنم که دقیقا کجاست! میخواستم باعث حال خوب باشم ولى احتمالا فقط باعث آشفتگیم! اما خیالم راحته که از اول همه چیزُ گفتم با حق کامل انتخاب. حتى اگه انتخابش غصه میشد واسه ادامه راهم. تکلیفم با خودم معلومه. یا میشه یا بقیه ش تا آخرش فقط خودم و خودم! مثل سال هایى که گذشت. نفس کم میاد از این همه آلودگى وارونه ى پاییز. خیلى کم میاد. انقدر دلم تنگ میشه که بوى نارنگى سوخته هم جواب نیست. بیشتر از این که دائم باید نگران باشم صبر میکنه یا نه. 

پى نوشت: حال عجیبیه :(

پى نوشت٢: دلم میخواد همه چیز بهترین زمان خودش اتفاق بیفته نه زود، نه دیر!

پى نوشت٣: ناراحته؟ 

پى نوشت٤: چقدر زندگى پیچیده س!

شب نوشت...

اومدم اینجا بنویسم که خونه اول و آخرمه :) الان یهو یادم افتاد اون اوایل که کانالُ ساخته بودم یه آدمى که بدون شک منُ میشناخت چون حتى اسم هاى آشنا و فامیل هم میاورد عضو شده بود و هرچى فکر میکنم نمیفهمم از کجا کانالُ پیدا کرده بود! وقتى نمیتونم ریشه یه چیزى رو پیدا کنم حالم بد میشه:/ البته چند نفرُ که مشکوک بودم  ریموو کردم که هنوزم ناراحتم چون ممکنه اشتباه کرده باشم :( تا اونجایى هم که احتمال میدادم آیدى آشناها رو بند کردم و دیگه تصمیم گرفتم بیخیال باشم. حالم سر جا نیست کلا! یه جور غریبى دلتنگم. یه جور غریبى از آینده میترسم! نمى دونم چى درسته چى غلط. یه جورى عاجزم از توضیح این همه پیچیدگى هاى ساده اى که باهاش درگیرم که خدا میدونه! یعنى کجا ایستاده؟ جایى که من هستم؟ نگرانم، خسته م، بدجورى دنبال نور مى گردم؛ دنبال مسیر! اگه حرف بزنه؟ اگه حرف بزنم؟ صبر میکنم؟ صبر میکنه؟  بعدش چى؟ الان چى؟ مغزم درد میکنه! 

پى نوشت: منى که بند زدن واژه ها واسه جمله کردنشون این همه سخته واسم قابلیت اینو دارم که تا خود صبح باهاش حرف بزنم!

پى نوشت٢:یهو  یه جمله نیم بند میگه و جورى آچمزِ جواب میشم که تنها راهى که واسم میمونه عوض کردن حرف به بدترین شکل ممکنه!

پى نوشت٣: کاش قاضى نباشه!

پى نوشت ٤: امروز شیشمین پست اون یکى بلاگُ نوشتم^^

پى نوشت ٥: چقدر واژه حقیر است؛ هجاى تازه بیاور!

شب نوشت...

چى بگم از شب؟ همون که تو میگى! چى رو نفس بکشم؟ همون که تو نفس میکشى! چى ببینم؟ همون که تو میبینى! کجا باشم؟ همون جا که تو هستى؛ تامام!

پى نوشت: یه بلاگ دیگه ساختم شبیه نامه هاى جودى مینویسم!

پى نوشت ٢: خوب شد ساختم  وگرنه خفه میشدم!

پى نوشت٣: امشب چهارمیشُ نوشتم :)