فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

اسفند!

همین جا دقیقا، همین اسفندى که از همیشه اسفندتره! یه شهر ویروسی، شبی که بارونش قشنگ نیست، حدود نود و شیش ساعتِ بی رنگ و روح، ویتامین "سى" هاى مکرر مامان، بوی دوست نداشتی الکل، تحلیلِ "آقاى روباه شگفت انگیز" در نتیجه ى یک اقتباس قوى(در موردش بی رحم نباشید!)، مغزِ کلافه ی به هم ریخته، یه حبس زجرآور برای همچو منی که به سختی یه جا بند میشه، فورد در مقابل فِرارى، "هفت هزار دور در دقیقه، جایی که باهاش رو‌به‌رو می‌شی، همه چیز محو میشه و تنها چیزی که حس می‌کنی، یه جسمه که تو زمان و فضا داره میچرخه، تنها سوالی که پیش میاد اینه که تو کی هستی؟" (نه فورد نه فِراری؛ یه دونه از اون اسپرت های سورمه ای "شِلبی"ام آرزوست :| ) شک ندارم اگه مى تونستم بخوابم به هشتاد درصد سوالات فلسفه وجود پاسخ داده مى شد! 

#شب_نوشت 

"بِل نویی اَ وو" در هر حال، بدان معنا که شب خوش :/

پی نوشت: خودم می دونم خیلی دارم غُر می زنم  ولی اعصاب ندارم واقعا!

نیازمندی ها!

با تمام وجودم به حال خوب نیاز دارم! یعنی همه مون نیاز داریم فک کنم! یه اتفاق خوب، یه خبر خوشایند، یه روز قشنگ، یه شب آروم، یه دنیای شگفت انگیز هم نه! معمولیِ معمولی! از این همه ماجرا خسته م. سال ٩٨ هم عجب سالی بود. الان خیلی غصه ایم. انقدر که فک کنم به هر جا دست بزنم غصه ای میشه! چرا همه چیز انقدر سخت و پیچیده شده؟ این #کرونا هم این وسط شده قوز بالای قوز! چطوری خوب میشیم؟! چطوری بگذرونیم؟! پس کی آروم میشه همه چیز؟!

پی نوشت: کاش نبضت را می گرفتم و منتشر می کردم، تا دنیا، به حال طبیعی اش برگردد... شمس لنگرودی

بعدا نوشت: گوشم درد می کنه دوباره :|||

خدو بر جاج!

تو دوران لیسانسم تو دانشگاه، بین رو مخ ترین اکیپِ ورودی ها، معروف بودم به "اون دختره که اعصاب نداره"! چند وقت پیش  دوتا از همون بچه ها رو با هم دیدم که اتفاقا اون موقع ها دشمن سرسخت هم بودن و دائم سر هر چیزی بی اعصابیشون رو نمایان می نمودند و هیچ کدوم معروف نبودن به "همون دختر، پسره که اعصاب ندارن"! قبل از اینکه چیزی بگم یکیشون همینطور که عقرب زلف کجش رو می فرستاد زیر مقنعه اش که با قمرِ چشم زخمِ احتمالی همکلاسی سابق قرین نشه ، یواش به اون یکی گفت عه اینجارو ، همون دختره که اعصاب نداشت! :))))  خَدو بر جاج خلاصه!

پی نوشت: خدو بر جاج همچنان!

پی نوشت٢: روزگاری داشتیم!

و رسالت من این خواهد بود...

یه روز هم یه کافه می زنم. دقیقا وسط یه خیابون خلوت با سنگفرش خاکستری که بارون تیکه تیکه شو شسته باشه. دو تا پنجره میسازم واسش بُلندِ بُلند با قاب چوبی و یه عالم شمعدونی قرمز! توش دوتا میز مربع کوچیک میذارم با چهار تا صندلی... یه پیشخون از چوبِ خُنکِ افرا و یه اجاقِ سنگیِ پر از هیزم و یه کتری فلزی! چهار تا فنجونِ سفید چینی و یه قندون با قندهای مربعی ولی نه صاف و یکدست! هنوز هم فکر می کنم دنیا به خاطر آدمای خوبش سرپا مونده! درش رو غروب به غروب باز می کنم واسه همین آدما... همینا که اومدن خستگیاشون رو قاطی چای قورت بدن؛ همینا که اومدن دلتنگیاشون رو با شیرینی حبه های کج و معوج بشورن، تمیزِ تمیز...که تَهِش لبخندشون رو ببرن پخش کنن بین این همه غم و تلخی این دنیایِ عجیب و دلیل بشن واسه ادامه! که شاید عاشق بشن سِرِ همین فنجونا و خوشبختیشون رو داد بزنن و بِشَن منبع امید، بازم واسه ادامه! یه چهار پایه از همون چوبِ رگه رگه میسازم فقط واسه خودِ خودم! میذارمش رو تنها پله ی جایی که ساختم و هوای پاییز رو نفس می کشم و به تو فکر می کنم و اونجاست که بارون میزنه و تمام!

پی نوشت: ندارد!

غریبِ غریب!

غریب دنیاییست خلاصه! کاش فقط یه بار، فقط یه روز دنیا یه جور دیگه بود! دلم می خواست فقط یه روز همه چیز یه جور دیگه بود. یه شب که بی ستاره نبود. فاصله ای نبود، ترسی نبود. یه خیابون که باریک نبود، وسط یه بهمن که خاکستری نبود. وسط یه شهر که غریبه نبود. منی که دلتنگ نبود. دنیایی که خسته نبود. چشم هایی که دزدیدنی نبود! کاش اندازه یه روز می شد. اندازه ی یه روز وقت داشتیم. یه رویای بی نهایت به اندازه یه روز! قَدِ لمس لبخندت فقط! شیرین می شد. مثل لمسِ  جای دستات روی حلقه سیاهِ فرمون. همین!

پی نوشت: در هوایی که نفس های تو هست، اتفاقا!

:|

مغزم درد میکنه؛ تامام!