فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود...

#حضرت_حافظ

پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره!

پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!)

پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!

شب نوشت...

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد  مهتابی...

#م_امید

شب نوشت...

بی کران آسمان امشب چقدر گرفته و غریب است و سیاهی یکدستش چقدر بدون ستاره ... دلم ستاره می خواهد... از آن ها که چشمک می زنند و آدم را دعوت می کنند به خیال بافی... آن ها که می گویند تا بی نهایت رویا بباف و نگران هیچ چیز نباش... از آن هایی که آدم را می برند به آرمان شهری که آسمان شبش پر از شهاب هایی است که افتادنشان آرزوها را برآورده می کند...آن هایی که دنیا را روشن می کنند و یار یاور مهتابند... همان مهتابی که نورش پیام آور یکرنگی است...همان که دست تمام تزویرها و ناهمگونی های این دنیا را رو می کند...همان که تمام کوچه های ناامید از چراغانی و دلگیر از عابران دیرینه اش را روشن می کند... همان کوچه های تاریکی که چشم انتظار قدم های آرام آدم هایی که دخیل بسته به روشنِ روز، شب را میان بازی بی بدیل مهر و مهتاب جا می گذارند ،  غرق در اندیشه ی ستاره ها دست به آسمان دارند... دلم ستاره می خواهد... همین...

پی نوشت: کپی با ذکر منبع لطفا و خواهشا...


شب نوشت...

امروز فهمیدم که عالم معجزه است...

دم معجزه است، بازدم معجزه است...  

#مهرداد_عزیزی                             

پی نوشت: فقط اگر خدا بخواهد...فقط!

شب نوشت...

جهان را بنگر 

سراسر

که به رخت رخوت خواب خراب خویش

از خود بیگانه است...

و جهان را بنگر

جهان را...

در رخوت معصومانه خوابش

که از خود چه بیگانه است!

ماه می گذرد...

در اتنهای مدار سردش

ما مانده ایم و 

روز نمی آید...

#احمدِ_شاملو

شب نوشت...

داشتم فکر مى کردم که هیچ زمانى را بیشتر از"شب" دوست ندارم...شب را دوست دارم...عاشقانه و صادقانه ...عظمت و شکوهش را...رمز و راز بى انتهایش را...سکوت جذاب و بى بدیلش را... همیشه بهترین رویاها متعلق به شب هستند... اصلا ذات شب رویایى است... وقتى خسته از دغدغه هاى روزانه تن خسته را به آغوش آرام شب مى سپارى دنیا رنگ دیگرى مى گیرد...شب با خودش جهان بینى مى آورد...اصلا زیبا ترین ساعت هاى  زندگى همین ساعت هاى آخر شب است... اینکه شب باشد و سکوت... خودت باشى و خودت و رادیوى دوست داشتنى ات...بچسبانیش بیخ گوشت و پیچش را بپیچانى و بپیچانى ...موجش را از کران تا بى کران بالا و پایین کنى تا برسى به صداهایى که حالت را خوب مى کند... من عاشق شنیدنم ... دوست دارم ساعت ها بى حرف بنشینم و گوش کنم ...گوش بدهم به چیزهایى که حالم را خوب کند...اصلا به خاطر همین رادیو را دوست دارم،همیشه شنونده ى خوبى بوده ام...شنونده ى خیلى خوبى بوده ام...براى صدایى که ارزشمند باشد...صدایی که ارزشش را داشته باشد ...امشب آسمان صاف است...صاف و سیاه و پر ستاره... منتظر شنیدن آرزوها...اندیشه ها و رویاها...با سکوت بى نهایتش فریاد مى زند انگار... 

 "از رویاهات دست برندار"...