فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

عاشقى هم عالمى دارد!

تموم شد. دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود :) 

عشق!

امشب هم نمیخوابم. قلبم آرومه اما زیاد دلتنگشم. خیلى بیشتر از تمام قبل هاى موجود. خیلى بیشتر از تمام صبورى این سال ها. ازدواج کردم. با عزیزترین موجودى که هر لحظه فکر میکنم بیشتر از این نمیشه دوسش داشت و به ثانیه اى میفهمم که نشدنى وجود نداره! وقتى دستشُ میگیرم دنیا یه رنگ دیگه میشه. حالا جهانم فقط بوى نرگس میده. صداش چى؟ آخ از صداش! خودمونُ به خدا میسپارم و از اعماق قلبم براى تمام آدم هاى قشنگ این دنیا آرزوى عشق میکنم. آروزى آرامش. رویاى خیسِ جنون از شنیدن ریتم نفس هاى یک "دیگرى" که خود خویشتن باشه. 

پى نوشت: خداى مهربون من مراقبمون باش. مثل همیشه. پناه به خداى دل!

خوان هفتم!

ولى عشق خیلى عجیبه! خیلى بیشتر از خیلى هم!

پى نوشت: خوان هفتم.

پى نوشت ٢: بگذر بالام خوان جان

عشق!

تا حالا دلتون از خوشحالى گرفته؟ واسه منم این اولین باره! همه ى اولین ها با این آدم قشنگ که دیگه سهم خودمه به ارتفاع اورست دله! دارم از دلتنگى خفه میشم اما حتى خفگىش هم شیرینه واسم! کى فکرشو میکرد اینطورى بشه؟ چند ماه پیش با دل خیلى گرفته و بى خبر از ماجرایى که تو راهه با مامان رفتم مشهد. اندازه میلیون سال صبورى غر زدم و گفتم دیگه نمیام! یهو پاییز شد و اتفاق افتاد. از حرف خودم گذشتم ى اینبار بدون اینکه به کسى بگم رفتم واسه آخرین بار این قصه رو بخوام!  عهد کردم که نشد، دیگه نه من نه امام رئوف! رفتم. خواستم. شد. حالا از خدا میخوام بمونه. اندازه یه عمر!

پى نوشت: هنوزم دلم میخواد اینجا فقط واسه خودم بمونه. اتاق ذهن!

آخ از صبر!

میگه مگه چیزىبا قبل  فرق کرده که این بلا رو سر چشمات آوردى؟ میگم فرقش اینه که الان دوسِت دارم هاش رو شنیدم! کاش نمى شنیدم. صبر چیزى بود که من خوب بهش عمل کردم ولى دیگه خیلى خسته م. پُرم از صبر. دیگه نمى کشم! قلبم درد میکنه. نمى تونم نفس بکشم. دیگه هیچى تو دنیا دستام رو گرم نمیکنه. هیچى هیچى!

پى نوشت: ندارد!

دلِ تنگ!

بله مى دونم مدت هاست چیزى ننوشتم و اول باید سلام کنم. اما دلم نمى خواد. من همونم که هیچوقت دلش نخواسته روتین و چهارچوب بقیه رو زندگى کنه! همون که زیر نگاه متعجب و عاقل اندر سفیه بقیه پرتقال رو مث نارنگى پوست میکنه! این مدت خیلى اتفاقات افتاد. خیلى چیزها عوض شد. یهو به خودم اومدم دیدم وسط قصه اى نشستم که فکر مى کردم هرگز اتفاق نمیفته! یهو دیدم زیر آسمونى راه میرم که دیگه اثرى از آبى نداره! دیدم هوایى رو نفس مى کشم که یه چیزى کم داره!  همه ى این سال ها سعى کردم شجاع باشم. محکم. مطمئن. بودم؟ نمى دونم! الان هستم؟ بازم نمى دونم! وسط دریایى از نمى دونم ها دست و پا مى زنم و بازم نمى دونم! فقط مى دونم هیچوقت تا این اندازه دلتنگ نبودم. فقط مى دونم قلبم از اضطرابِ لحظه اى نبودنش درد میکنه! دارم از نگفته ها خفه میشم! از تلنبارِ واژه ها! نگران کلمه ى ساده ایه واسه حال الانم! اگه هیچوقت خود واقعیم رو نشناسه چى؟ من هیچوقت نتونستم خودم رو توضیح بدم! فکرم رو. آشوب و اضطرابم رو. دنیام رو! الان دیگه نباید احساس تنها بودن داشته باشم اما دارم! من حسم رو به روش خودم منتقل میکنم و مى ترسم. از اینکه متوجه نشه! اگه متوجه نباشه؟ 

متوجه دلتنگى و حال بى قرارم نیست. چون بلد نیستم حرف بزنم! من واقعا خسته م. خیلى خیلى زیاد. دلم تنگ شده. منطقم کم شده.  تحملم هم. صبوریم هم. فاصله؟ همیشه درد غم انگیزى بود! حالا ولى فرق میکنه. حالا که میگه دوسم داره غم انگیزتره! واقعا داره؟ 

پى نوشت: انقدر این هفته بى اشتها بودم که فارغ از رژیم دهگان وزنم بعد از مدت ها از هفت به شیش تغییر کرد!

پى نوشت٢: چقده غر زدم!

پى نوشت٣: بازم یه عده رو از کانال ریموو کردم چون شک برانگیز بودن!

پى نوشت ٤: اگه فردا همه چیز تموم شه چى؟

پى نوشت ٥: کاش بتونم یه کم بخوابم