فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

علامت ِ سوال!

از جلوی آینه رد می شدم که دیدمش ... بزرگ بود و مشکى... مشکىِ یواش!  مُعَلق بود... کله ام را تکان دادم شاید بیفتد... نیُفتاد... مُصِر بود به ماندن... مِثلِ برف که مُصِر است به نیامدن... رویَش دقیق شدم... همانطور بود که باید باشد...  یک قوسِ بزرگ و یک نقطه ی گِردالویِ تَر و تمیز ! اما یک چیزی سر جایَش نبود...  آنجا جایی نبود که باید باشد... جایِ یک علامت سوالِ بزرگِ سیاه روىِ کله ى حجیم شده از فِرهاىِ درهمِ من نبود! ولی بود... آنجا فهمیدم تغییر بی سوال نمی شود... سوال هم که تکلیفش معلوم است! مالِ پُرسیدن است ... اگر نَپُرسیَش نِمى رود... مُصِر می شود به ماندن!  تا پایِ جانش می ماند... مِثلِ سربازهاىِ آلمانِ نازی که آنقدر مى ماندند تا تمام شوند! شبیهِ سوالِ خودم... که چرا سه روز است زمستان، بعد از یک پاییزِ نه چندان پاییز آمده و  گوش فَلَک کَر نشده از شلوغ کارىِ بدونِ تغییرِ هر ساله ى من که آآآآیییی اَیُهاالناس؛ فصل سفیدَم رسید! که آآآآیییی دنیا؛ دى ماهِ مه آلودم بالاخره خودش را از خیمه ى سنگین یلداى پارکینسونىِ امسال بیرون کشید و رخ به رخِ  نفسِ تنگِ این روزهاىِ آسمان سربلند کرد! این همان تغییر است... اصلا وَراىِ تغییر است... یک جور دِگَردیسىِ بى جواب! چیزى که مى گوید؛ براى بعضى سوال ها شاید بهتر این باشد همانطور سوال بمانند! آنقدر بمانند تا تمام شوند!

پى نوشت:چرا همچینه ؟!

پى نوشت٢: مُعلق تشدید داره؟! هیچ وقت دیکته م خوب نبوده!!!

پى نوشت٣: نکنه دارم پیر مى شم؟! 

پى نوشت ٤: فکر نکنم! ؛))))

کوچه مدق!

اولین بار که روى پرده رفت... چهارده پونزده سالم بود... زیاد اهل سینما نبودم... هنوز هم نیستم.... کم پیش مى آید که یک فیلم ایرانى توجهم را جلب کند... این یکى اما حالِ دیگرى دارد... وراى روزمرگى هاى در ظاهر بى اهمیت کاراکترهاى قصه، یک جور حس جهان شمول انسانى نشسته است... یک جور حس عجیب اما ملموس...دیشب دوباره "کافه ستاره" را دیدم... این دوباره دیدن بیش از حد به چشمم آشنا آمد... بیشتر از صرفاً دیدنِ فیلم!  براى خواندن نقدهاى احتمالى و نویسنده اى که حسم مى گفت یک نویسنده ى معمولى نمى تواند باشد همین " گوگل" خودمان را زیر و رو کردم... خب جوینده یابنده است و من فهمیدم این همه آشنایى از کجا آب مى خورد... "کافه ستاره " را بر اساس اقتباسى آزاد از رمان معروف  " کوچه مدق" اثر "نجیب محفوظ" ساخته اند و خالق این قصه ى قدیمى نویسنده اى مصرى است که آثارش را در بعداز ظهر هاى داغِ تابستانى  خواندم که منتظر شروع دوم دبیرستان بودم... آن روزها  من و فا چندان روى مدار صمیمیت نمى چرخیدیم و بفهمى نفهمى زیاد موجمان به هم نمى خورد!( البته این وضع دیرى نپایید و ما دوباره با یک جور چسب قدرتمند وصل شدیم بیخِ دنیاى هم!) فا بعدازظهر ها راهى کلاس زبان مى شد و من مى چسبیدم به قصه هاى انسانىِ محفوظ! به سرنوشت غم بار "حمیده" و آرزوهاى از دست رفته اش! "کافه ستاره" کافه اى ساده اما اسرار آمیز  بود در قصه ى " میکده ى گربه ى سیاه"...  در عین غم  چه قصه ى شیرینى بود و  من چقدر حس خوبى داشتم از سادگى هاى پیچیده ى شخصیت هاى قصه... 

پى نوشت: این همون بحثِ خاطراتِ که همیشه میگم! شاید کمرنگ بشن ولى پاک  نمیشن!

پى نوشت٢: شدیدا پیشنهاد میشه... هم کوچه مدق( بعضى از مترجما مداق ترجمه کردن البته)...هم فیلم کافه ستاره...

پى نوشت٣: کاش بارون بیاد! داریم خفه میشیم از ذرات معلق!

عجیب ولى واقعى!

دنبالِ همین یک جرعه لبخندِ ما بود که "ن"درآمد که "چرا همیشه بی خودی خوشحالی؟" که احتمالا گونه ی محترمانه ی همان "الکی خوشِ" خودمان است! گویا این تفکراتِ بالا پایینِ ما خط انداخته بود به اعصابِ نازنینِ جنابِ ایشان! دمِ پند و اندرزش، موعظه مى کرد به اینکه چرا فکر می کنی مى توانی یک تنه دنیا را تغییر بدهی! تاکید داشت که باید همه چیزِ این جهان را همینطور که هست بپذیری و من فقط به این فکر می کردم که در دنیایی که همه چیزش به اندازه ی کافی گیر چارچوب  های منطقی می گذرد،چه اشکالى در این هست که آسمانِ همیشه آبی مثلا سبز باشد یا گربه ها هنرپیشه! قُمری های شیکِ کافه نشین، خستگی روزشان را با فنجانی چای داغ فرو بدهند و آدم ها از کنارِ ماه پُز بال هایشان را به هم بدهند! مگر آدم های همین جهانِ کِسِل  همه از آبیِ آسمان و تِنِ بی بال خوشبخت و خوشحالند که حالا گیرشان به دنیای عجیب ما باشد؟! اصلا با فکر کردن به آسمانِ سبز به کجای این دنیای اسیرِ منطق بر مى خورد؟! وقتى جهانِ تصور آنقدر بی مرز است که مى شود همین جدول های سیمانی کنار خیابان پل های معلقی باشد که غرقِ مِهِ غلیظِ کوهستان،قله های دره ی عمیق یک ناکجا آباد را به هم وصل کند!

پى نوشت :امروز یه گربه دیدم عجیب شبیهِ مارلون براندو بود! در حدى که برگشتم سرچ کردم مطمئن شم!

پى نوشت٢: قاضیِ احوالاتِ بقیه نباشیم!

پى نوشت٣: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمى... #حضرتِ_حافظ

براى خاله خانوم!

پاییز که مى شود، چشم دنیا به ریزش است... به مرگِ باشکوهِ سبز هاى نشسته در قلمرو درخت ها... به عزاىِ آسمان براى برگ هاى از دست رفته! پاییزِ دنیاىِ من اما ، نقطه ى آغاز است... شروع حیات است به شرطِ عشق ... انتهاى ایمان است...مثلِ تولد یک ستاره !   وقتى بعد از انقلابِ سرخِ هسته، طوفانِ انفجار کم رنگ مى شود...نارنجى مى شود... زرد مى شود و درست جایى که به نظر مى رسد همه چیز تمام شده ، ستاره متولد مى شود! و این؛اوجِ شگفتىِ آفرینش است...شبیه ِ پاییز! وقتى برگ هاى منتظر شعله مى کشند... قرمز    مى شوند ... نارنجىِ پرتقالى مى شوند و بعد... در همان  لحظه ى بى تکرار ، زندگى آغاز مى شود

براى تو که فرزندِ رنگارنگِ پاییزى... همانقدر قرمز، همانقدر نارنجى، همانقدر عاشق!

پی نوشت: تولدت مبارک آبانی جان!

انتظار!

انتظار در هر حالتى سخت است... چه زمانى که منتظرِ یک اتفاق شگفت انگیز روزها را با یک مدادِ سیاه از صفحه ى تقویم خط بزنى...  چه وقتى که منتظرِ تمام شدن یک کلاس کسل کننده و خلاص شدن از دستِ یک استاد کسل کننده تر باشى... چه موقعى که منتظرِ آماده شدنِ قرمه سبزى مامان ، بعد از یک روز شلوغ و احتمالا اعصاب خردکن روى مبل دو نفره ى جلوى تلوزیون خیره ى برنامه هاى  بى معنى اش  نشسته باشى ...چه وقتى مثل حالا ، انتظار صداىِ منشى  مطب سونوگرافى را بِکِشى  که خمِ زلفِ کَجَش  بالاخره با قَمَر قَرین شود و تصمیم بگیرد بین مریض هاى  یکى در میان،  لیوانِ یک بار مصرف به دستِ ایستاده در  مسیرِ آب سرد کُنِ با کلاسِ آبىِ روشن اسمت را بخواند و این قائله را تمام کند... انتظار در هر حالتى سخت است!

پى نوشت: دستم به نوشتن نمى رود این روزها... واژه ها  توى مغزم بالا و پایین مى شوند و مقاومتِ اعجاب انگیزى  دارند در مقابل جمله شدن!

پى نوشت ٢: باز هم پاییز و تهران و آلودگى و وارونگى!

پى نوشت٣: دلم سرما مى خواهد و آسمانِ سرخ...

چهارشنبه!

از همان اول اولش چهارشنبه  را بیشتر دوست داشتم از باقى روزهاى هفته! شنبه یاغى است و مدعى... همان اول ماجرا محکم و استوار مى آید و  قدرت نمایى اش بالفطره است ! مضطرب است و کلافه ى صبر براى شش روز دیگر! یکشنبه مهربان است و  پنهان زیر سایه ى شنبه ى قلدر و دوشنبه ى اندیشمند! دوشنبه ى  فکور و تحلیل گر... سه شنبه خسته از اندیشه هاى سنگین  روز قبل مى آید ؛  چتر شیطنت بارش را جایى حوالى مرکز ثقل هفته باز مى کند و غصه هاى عمیق پشت سرش را به آب مى سپارد... خندان مى آید و خسته مى رود... چهارشنبه اما ... نه مثل پنجشنبه آرام و سر به زیر است و نه به اندازه ی جمعه غمگین و تنها ... چهارشنبه عاشق است و  امیدوار... کم حرف است و شریف!... رویایى است و  رنگارنگ!  چهارشنبه موسیقى دارد... قصه دارد... انگیزه دارد... صبر دارد...  چهارشنبه اصلا جان دارد! از همان اول اولش چهارشنبه را بیشتر دوست داشتم... بیشتر از باقى روزهاى هفته!