فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

در پناهِ شاه!

الان دقیقا نشسته ام روبه روی تلالؤ درخشانِ بارگاهِ همان "راه حلِ" فوق بشری که حرفش را زده بودم! همان راهی که تنها راه است وقتی  درمانده باشی از کارِ بی حساب این جهانِ بی انتها...نشسته ام و اکسیژنِ جایی را نفس می کشم که پشت بندِ یک "دم "از هوای عجیبش "بازدمی" است که وزنِ ثقلیلِ حرف های نگفته را... توده ی حجیمِ احوالاتِ آشفته را... بی وزن می کند... سبک می کند ... به سبکی وزن یک پَر.... یک پَر از پَرِ همین کبوتر های خوش اقبالی که بلا گردانِ حرمی  بال می زنند که عظمتش تَمامِ مفاهیم انتزاعی پریشانی را به سخره گرفته ! حرمی  که "مهتاب" رنگ باخته از درخشش گلدسته های سرافرازش... نشسته ام و دل می زنم برای نوازش های نسیم بی جانِ خنکی از خنکای لطیفش که  ظهورِ نگاهِ امام رئوف است انگار... "بخت خندان است و زمان رام" در این ثانیه های روشن که عین آرامش است و عین زیبایی... نفس به نفس عاشقی است و شهود...

پی نوشت: در پناهِ شاه...

شب نوشت...

شب شد...

خیالِ آمدنت را به من بده...

#بهمن_ساکی

نشسته پا لپ تاپ!

بعدازظهری نشسته بودم پایِ کارهایم که سرو کله ی فا با موهای خیس پیدا شد و دستور فرمود که "موهایم را بباف" ! بنده هم با یک فرق نیمه  حرفه ای موهایش را دو دسته کردم و دو گوشی بافتمشان!( من همیشه موهایش را می بافم اما هیچ جنبنده ای در این دنیا نیست که بلد باشد موهای فنری نیم متری خودم را ببافد و یکی از بزرگترین درگیری هایم با خودم جمع و جور کردن این حجم آشفته است! ) بعدش با همان موهای مشکی بافته یک پانچوی گشاد ریش ریشی تنش کرد و حقیقتا فقط یک اسم سرخپوستی کم داشت تا تبدیل شود به یک سرخپوست تمام عیار از آن ها که نیم قرن با کابوی های "یانکی" جنگیدند و حالا کلی قصه و افسانه دارند که در قالب پدربزرگ ها و مادربزرگ ها برای نوه ها و نتیجه هایشان تعریف کنند! ( فا جان هم قصدش را داشت که با قوم نژادپرست آمریکای سال های دور بجنگد اما متاسفانه نیروی های پشتیبان ارتشش قدرت کافی نداشتند برای شکست دشمن!) القصه ،چند تا اسم سرخپوستی به هم سنجاق کردیم و از بین آن ها "نشسته در کنج" نصیب فا شد و " ایستاده با پروژه"  و " نشسته پا لپ تاپ" قسمت من!

پی نوشت: یه اسم سرخپوستی برای خودتون انتخاب کنید و بعدش یه اسم سرخپوستی برای بنده که فکر می کنید بهم میاد! فقط خواهشا یه چیزی بگید بگنجه! 

شب نوشت...

عجیب هوای باران به سرم زده... هوسِ بوی خاکِ خیسِ باران خورده...  چه خوب شد که رویا حد و مرز ندارد... چه خوب شد که خیال، بهتر از یک کشورِ جهان اول می تواند مهدِ آزادیِ بی قید و شرطی باشد که بشود بدون نگرانی از قضاوت شدن... بدون دلهره از سرزنش... بدون منطق... فقط و فقط گوش جان بسپاری به صدای دلت... صدای دلی که وقتِ بی وقتی، مثل تکه ای خمیرِ بازی حجم شود و بچسبد بیخ گلویت و با لیتر لیتر آبِ خنک هم پایین نرود... امان از شبی که دل، تنگ باشد و آسمان صاف ! آسمانی که ستاره هایش از نورِ چراغ های ریز و درشتِ شهر در دل سیاهیِ بی اندازه ای پنهان شوند که می توانست میزبان ابرهای متراکمِ سیاه تری باشد برای بارشِ رحمت... که شاید صحیفه ای می شد برای قرارِ بی قراریِ دل های سنگین شده از آرزوهای دور... آرزوهای خیلی دور...

پی نوشت: کاش می شد خیال را کوک بزنی به حقیقت ، با یک سوزن درشت از آن هایی که زمانی مادربزرگ ها با نخ کردنش لحاف های قرمز و صورتی را کوک می زدند!

پی نوشت٢: دلِ تنگ!

شب نوشت...

گاهی میان مردم در ازدحام شهر...

غیر از تو هرچه هست ، فراموش می کنم...

#فریدون_مشیری

پی نوشت : پی نوشت نداره...در حال حاضر مغزم خالیه!

شب نوشت...

امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش ...ماهِ عزیز برای لحظه ای تار شد ... معلوم نشد اما، دلش از سنگینی غصه گرفته یا صورتش از اندوهِ تنهایی در آسمانِ بی انتها! شاید تاریکی اش صدای تمنا بود برای تسخیر قلبِ آدم ها... شاید هم نشانِ قهر بود از کم لطفی دل هایی که زیر نورِ بی منتش اسیرِ چیزی ... کسی ... جایی... شعری... دلی، بی دل شده اند... گیر افتاده اند و تقاص ناکامیشان را از ماهی خواسته اند که بدون توقع جانشان را روشن کرده... شاید تاریک شد برای ثانیه ای اندیشه... برای "آنی" شاید...

پی نوشت: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد... بنده ی طلعت آن باش که "آنی "دارد... #حضرتِ_حافظ