فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پاییز!

بالاخره رسید؛ پاییزِ پر از امید و عشق و رنگ!

پی نوشت: یک دقیقه تا پاییز!

در امتداد شب!

از نظر تکنیکی باید الان خسته مى بودم!

پ ن: به صرف فعلم فکر نکنید!

پ ن ٢: تا پاییز!

شب نوشت!

شاید یه جایِ دیگه؛ یه راهِ دیگه، یه نفس دیگه. با واحدِ بی مقیاسِ درونی! شبیه همه ی سال هایی که گذشت. با  تمامِ حفره های خالی. با تمامِ رَنگِ حافظِ قشنگ. با حالِ خوبِ جدولای سیمانی و کتونی های رنگی. با قرصِ ماهی که تصویرش تو همه ی برکه های دنیا یه جوره! بوی بارون، موسیقی، جیرجیرک، تلخی بی تکرارِ اسپرسو! خط خطی هایِ شبانه و قلمِ نابلدِ تنها. صبوری مرداد و انتظارِ بی مانند. بی حرف، بی نگاه، بی خواب، با رویایِ خیسِ پاییز! یه آبانی که آخرش میاد. نارنجی میاد. رأس نیمه شبِ نیمه ماهِش! یه بامدادِ نم دار از باد شمالی. همون شهر که باید. همون کوچه که باید. همون مَن که باید. فرقِ بین دور و دورتر، با دقیقه های غیرقابل شمارش. گَس و طوفانی. فاصله هایی که فقط ساخته ى ذهن آدما هستن. کسى چه می دونه؟ دنیایی رازِ سربه مُهرِ دورَن، فردا و فرداهایی که هنوز نرسیدن! 

پی نوشت: در مقامی که به یاد لب او می نوشند،

سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

#حضرت_حافظ

آغازِ بی پایان!

دلم خیلی برای پاییز تنگ شده! برای آبان قشنگم، برای آذر ماه دلگیرم! برای مستیِ  هوایِ خیسِ نارنجی و زردم! بعضی از روزا چقدر غریب میگذرن. چقدر ترسناک! امروز خیلی ترسیدم... وقتی همه ی عمرت سعی میکنی شجاع باشی؛ بعد یهو یه جایی میبینی چقدر ترسیدی، از خود این هم می ترسی! از اینکه پس این همه تلاش کردی، این همه شجاع بودی، چی شد پس؟! به این فکر میکنی نکنه اصلا شجاع نبودی! نکنه جای این همش تو فکر این بودی که نکنه بترسم! چوب خطم پر شده. لبریز لبریزم... پُرِ پُر...  وقتی فکر انقدر قوی هستی که میتونی همه ی نشدنی ها رو تنها شدنی کنی، یه تنه همه چیزو حل کنی، بعد یه دفعه نگاه کنی ببینی این حالت اون حالی نیست که باید باشه، نگاه میکنی به پشت سرت که بفهمی کجا رو اشتباه رفتی! کاش الان یه جا از دنیای به این بزرگی پاییز بود. چی میشد مگه؟! 

پی نوشت: منِ آسیمه سر، بی بال و بی پر مانده...

حال و سال و دل خوش!

میگه می خندی همیشه، اون تَه تَه های اسفند که دنبالِ بالاپایین کردنِ ماهی قرمزا و هول هولی سوا کردن  دونه های درشت سنجدی؛ چشمات نمی خنده ولی! میگم آخه غم داره تَهِ همه چی! ته قصه، ته آرزو، ته عشق، تهِ سال! غیر از این میشه؟ میگه هر چی شروع بشه یه روز تموم میشه دیگه! خوب تموم میشه! میگم ببین چطوری می گذره... ببین ته زمستونی نمیذارن نفس بکشیم! یه راسته جدول رو بگیریم بریم یادمون بره کجاییم! میگه می دونم دردت چیه... غصه ت غصه ی پاییزه! که بشینی عین دیوونه ها برگای درختای ولیعصر رو بشمری ببینی کی آخریش میریزه! کی تموم میشه... خودت نمی دونی چرا؛ من می دونم ولی! میگم چرا خب! میگه آخریش که بریزه، همه ی دنیا که نارنجی بشه؛ تموم که بشه؛ یه چیز بهتر شروع میشه! میگم زمستون میاد! دی و آسمونِ قرمز! میگه اصلا رسالت آدم همینه؛ انتظار! میگم معلوم نیست کجا تموم میشه کی شروع!میگه خوب تموم میشه! میگم خسته م؛ اینجوری که می دون همه می ترسم! انگار قراره تموم بشه بدونِ مرداد؛ بدون پاییز؛ بدونِ دی! میگه غمت نباشه؛ بهار میاد... اینه چاره! 

پی نوشت: امان از اسفند نفس گیر!

شب نوشت...

یه وقت هم  یه چیز کوچیک مثل یه صدا، یه سایه، یه قطعه ی آروم  موسیقی، یه مصرع شعر! چیکار می کنه با روح و روان  آدم؟! چی میشه که اینجور میشه؟ چه پاییز غریبی بود و چه زمستون غریب تری!  بازم اسفند رسید با غم تلنبار شده ی سال پشت سرش! با خستگی نجویده بلعیده شده از مقاومتی که آخرش  اون جایی شکسته میشه که دیگه نه برگی مونده باشه نه بارونی! جایی که همه چیز این دنیا یخ زده  باشه از سرمایی که دیگه فقط سوزش میشینه به استخون! اون جا که میشه ته ته صبوری که حالا چطوری بگذرونم تا پاییز؟  اونجا که همه چیز میره روی تند و تو " هر کجا می نگری جز او نمی یابی باز"  اما دیگه توانی نیست برای  جنگیدن و اون موقع است که همه ی پریشونیِ سال  یه جا آب میشه و بعدش رودی که احتمالا صدای جریانش فقط بهار رو قشنگ تر  میکنه!

پی نوشت: هَر کُجا می نگرم جُز تو نمی یابم باز!