فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

عجیب ولى واقعى!

دنبالِ همین یک جرعه لبخندِ ما بود که "ن"درآمد که "چرا همیشه بی خودی خوشحالی؟" که احتمالا گونه ی محترمانه ی همان "الکی خوشِ" خودمان است! گویا این تفکراتِ بالا پایینِ ما خط انداخته بود به اعصابِ نازنینِ جنابِ ایشان! دمِ پند و اندرزش، موعظه مى کرد به اینکه چرا فکر می کنی مى توانی یک تنه دنیا را تغییر بدهی! تاکید داشت که باید همه چیزِ این جهان را همینطور که هست بپذیری و من فقط به این فکر می کردم که در دنیایی که همه چیزش به اندازه ی کافی گیر چارچوب  های منطقی می گذرد،چه اشکالى در این هست که آسمانِ همیشه آبی مثلا سبز باشد یا گربه ها هنرپیشه! قُمری های شیکِ کافه نشین، خستگی روزشان را با فنجانی چای داغ فرو بدهند و آدم ها از کنارِ ماه پُز بال هایشان را به هم بدهند! مگر آدم های همین جهانِ کِسِل  همه از آبیِ آسمان و تِنِ بی بال خوشبخت و خوشحالند که حالا گیرشان به دنیای عجیب ما باشد؟! اصلا با فکر کردن به آسمانِ سبز به کجای این دنیای اسیرِ منطق بر مى خورد؟! وقتى جهانِ تصور آنقدر بی مرز است که مى شود همین جدول های سیمانی کنار خیابان پل های معلقی باشد که غرقِ مِهِ غلیظِ کوهستان،قله های دره ی عمیق یک ناکجا آباد را به هم وصل کند!

پى نوشت :امروز یه گربه دیدم عجیب شبیهِ مارلون براندو بود! در حدى که برگشتم سرچ کردم مطمئن شم!

پى نوشت٢: قاضیِ احوالاتِ بقیه نباشیم!

پى نوشت٣: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمى... #حضرتِ_حافظ