فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت...

"کارگر، شیخ بهایى" ؛ یه سال شد فک کنم... شایدم یه قرن... بستگى داره چطورى بهش نگاه کنى... بستگى داره ... به چیشو نمى دونم ولى مطمئنم داره... مثِ ته خیار دیگه... یا سَرِش! مى خورى ؛ اگه تلخ بود مى فهمى تَهِش بوده... اگه نبودم، نبوده دیگه... بستگى داره... دست تو نبوده اما... اینکه سر و تهشو نشناختى... بستگى داشته... به قوانین احتمال شاید ... به منطق دودویى ارسطو...خیارو مى خورى ... یا تَهِشه یا سَرِش! در هر حال بستگى داشته... یه حالى بود اصلا... رنگِ سفیدِ کِدِرش برق داشت ... مقصد مى گفت مستقیم برو ... هى رد شدم... تاکید مى کرد که شما "باید" مستقیم بیاى... این "باید" خودش بارِ... سنگینه... هى رد شدم... چون "باید" ! هى رد شدم...یه سال یا یه قرن... دیگه فرقى نمى کنه... پیچیدم بالاخره...بعضى وقتا "باید" بزنى به خروجى اى که "باید" رد نشه ازش... حتى اگه تَهِش هیچى نباشه... شاید اصلا سر و تَهِشم معلوم نباشه! اگه مطمئنم باشى آخرش یه خیابون ، مثِ بقیه ى خیابوناى دنیا منتظرته، بازم "باید" بپیچى! هیچى صد درصد نیست ولى ... احتماله دیگه... شاید صفر و یکم نباشه همیشه... شایدم تَهش یه چیز دیگه باشه...  راهنماى سمتِ راست و رنگِ سفیدِ کدرِ "کارگر، شیخ بهایى" و تمام!

پى نوشت: ندارد!

پى نوشت ٢: من فیلسوف نیستم!