فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...


این همه تلاش بند بود به یه نگاه فقط! یه جورى خسته م که دلم میخواد کفِ سیمانى یه خیابون خلوت دراز بکشم، سرماى پاییزِ تازه بشینه به عمق روحم شاید کمى از این همه التهاب کم کنه! من فقط میخواستم حالم خوب باشه؛ میخواستم همه چیز سبز باشه، حالا چطورى با این همه دلتنگى کنار بیام؟ چطورى با خودم کنار بیام؟ چطورى با دنیا کنار بیام؟ فکر میکردم میتونم؛ فکر میکردم فاصله گرفتم! تا همون حاشیه امن! اما روحم یه جورى چسبیده که هرکاریم کنم باز یه تیکه م جا میمونه؛ مث یه سایه! چرا اینجورى شد؟ تا کجا صبورى کنم؟ بدجورى گم شدم! چقدر مقاومت؟  من قهرمان نیستم! فقط یه دختربچه م که ماه ها انتظار پاییزُ میکشه بلکه نارنجى دنیا آرومش کنه! اصن کى خواست اسطوره باشه؟ کى خواست انقدر غرقِ رنگ کتونى بشه که یادش بره آخر این جدول کشى سیاه و سفیدِ خیابون به کجا میرسه؟! اینم همون پاییز که میاد مبتلامون کنه!