فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

اراده...

عرض به حضور انورتان  که در سه چهار روز گذشته درست و حسابی نخوابیده ام و همین الان که گوشی به دست مشغول تایپ کردن واژه ها هستم هر لحظه ممکن است از شدت بی خوابی بیهوش شوم! دلیلش هم که طبق معمول چیزی به جز درس و امتحانات ناهنجار پایان ترم نمی تواند باشد...صبح کمی دیر رسیدم و مجبورم شدم "اَلِکس"را در دوردست ترین نقطه پارکینگ عریض و طویل دانشگاه رها کنم و دوان دوان خودم را برسانم به دانشکده... در یک قدمی دانشکده یکهو به خودم آمدم که ای وای گوشی را توی ماشین جا گذاشتم... خواستم برگردم که دیدم قاب صورتی تلفنم از توی دستم به من نیشخند می زند! این را گفتم که عمق فاجعه دستتان بیاید!  به شدت قائل به این مسئله هستم که بنی بشر اگر اراده کند چه کارها که از دستش برنمی آید! یک ترمی در دوره کارشناسی بود (الان یادم نیست چه ترمی اما بهار بود!) که تقریبا سه تا امتحان همزمان داشتم! هشت صبح "معادلات دیفرانسیل" و دو بعد از ظهر یک درس عمومی(اتفاقا این هم یادم نیست  که دقیقا چه درسی) و  هشت  صبح فردایش "حفاظت تاسیسات"!(کسانی که الکترونیک یا بیوالکتریک خوانده باشند آن دو روز را خوب درک می کنند!) القصه  امتحان هشت صبح را دادم و چند ساعت بعد درس عمومی را ! برای استاد گرانقدر قصه ها بافتم و برگه را تسلیم مراقب کردم( بنده از حفظ کردن دو خطِ  پشت سر هم عاجزم و حافظه ام در حفظیات  از همان دوران ابتدائی  تا حالا که خدمت شما هستم بسیار ضعیف  بوده است و بر همین اساس نمراتم در دروس عمومی همیشه  مایه بسی خجالت بود!) تا برگردم ساعت پنج شده بود! من بودم و  یک کتاب سیصد صفحه ای و خستگی امتحان و شب نخواب های مانده از شب های قبل ...در حالت عادی آدم در این شرایط سر پا نمی ماند اما امان از روزی که یک انگیزه قوی اراده ی آدمی را تقویت کند! در هر زمینه ای... ساعت شش عصر شروع کردم و تا شش صبح فردا خواندم و خواندم و برای دوازده ساعت  دیگر هم پلک روی هم نگذاشتم! نمره ها آمد و من یک ١٨ درست و حسابی از آن امتحان گرفتم و تمام خستگی هایم یکجا پر کشید و رفت...

پی نوشت: شک ندارم که تمام غیر ممکن ها ممکن می شود فقط اگر آدم بخواهد!

پی نوشت 2: هیچ جنس ذکوری در زندگی بنده نیست و  خودم هستم و خودم و جناب " اَلِکس" ماشین تشریف دارن!(رجوع شود به پست "هویت اشیا"!)

پی نوشت 3 : دیگر واقعا چند ثانیه با بیهوشی فاصله دارم!