فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پاییز!

نمیدونم صداش در برگ ها گُم بود یا خودش! نمیدونم نارنجیش رنگ آفتاب ظهر بود یا نورِ دمِ صبحِ سَر سیاهِ زمستون... نمیدونم هواش خُنکِ نم زده ى بعد بارون بود یا سَردِ پینه بسته ى خاکسترى... نمیدونم دلتنگى هاش عارفانه بود یا غروب جمعه! نمیدونم تنهایى هاش پرستیژ بود یا غصه ى غریبِ آبى... نمیدونم قدم هاش قهرمانانه بود یا خسته! نمیدونم دنیاش فقط برگ پنجه اى بود یا خش خش شکستنشون زیر پاى راهِ روشنِ امید... اما هرچى که بود خودش بود، بدون تظاهر، بى زنگار! پاییز بود... پاییز در برگ ها گُم بود!

پى نوشت: چند قدم تا پاییز...

پى نوشت٢: وقتى میرسم به اینجا که نمیتونم بنویسم یعنى یه جورى پرم که نوشتنم چاره نیست!

پنجشنبه!

پنجشنبه هاى ابرى و کوله بارى بر دوش و هى سَرِمون بالا باشه نبینیم جلو پامون چى هست و چى نیست و ندونیم پِىِ چى مى گردیم تو این دریاىِ بى جاذبه که شاید دَرى بخوره به تخته و یه نشونى بیاد از یه آبانى که هى دلمون تنگه واسه سوزِ زرد و نارنجیش و هى نگاه کنیم و منتظر اولین باشیم و یهویى که طوفانى بباره، نفهمیم چطورى زندگى میده همین رعدِ پُر سر و صدا و همه ى نَمِشُ یه جا نَفَس بِکِشیم و باز شه همون دَرِ روشن از بَرقِ بهار که میگه بابا ما وَسطِ وَسطِ خزون هم دلمون تَنگشه و تَهِ راه ببینیم که اصلِ اصلش ما دلمون واسه خودمون تنگ میشه و ما همه مون خودِ خودِ پاییزیم اصلا! 

پی نوشت: آخرش یه آبان راه میفتم میرم اونجا که باید :)

ماه شب نورد!

اون جا که که نشستى وسط اون کوچه هَشتىِ قیطریه نَبضِ زمینُ بگیرى دیدى که بابا نشستن نمى خواست اصن! که انقدرِ غَرقِ این به قولِ اخوان باغِ بى برگى میشى یادت میره گوش بِدى بفهمى چطورى محکم میزنه! چطورى صداش خط به خط موج میندازه به روح و روانِ آدماى کوچه، نَفَس به نَفَس صبورىِ زمینِ خُنکِ تهرانُ پُرِ کیسه ى نارنگیا کردى خواستى ببرى با خودت تا زمستونم نه؛ تا خودِ خودِ بهار! حالا بهاره ولى جا موندن نارنگیا انگار... جا نشده اون همه صبر تو کیسه ى کنفىِ خردلى! اُکسید شده اصن! نَم کشیده... حالا برعکسه... صبر مى خواد تا دوباره زمین رنگِ خُرمالو بشه و ماه همون ماهِ شب نوردِ سایه! 

+در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه؛ مست و رمیده مدهوش؛می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد؛مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد...

#هوشنگ_ابتهاج

دی!

اینم از پاییز! تموم شد رفت و واقعا باورم نمیشه اینو میگم که خوشحالم گذشت! دیگه صبوری خیلی سخت شده و هر وقت کلی تلاش می کنم که فراموش کنم یه چیزی پیش میاد که دوباره روز از نو و روزی از نو! خیلی خسته م، نگران آینده و دلتنگی ای  که از این پاییز موند و تلاشی که امیدوارم نتیجه بده و تهرانِ آلوده و غمگین و کلی حرف که مونده تو گلوم و چاره ی هم نیست! خلاصه که چه کنیم و به قول حضرت حافظ، فریب جهان قصه ای روشن است و سحر تا چه زاید، شب آبستن است و این حرفا!
پی نوشت: این پاییز هم نگفتی! شایدم بگی یه روز. یه آبانِ خنکِ تمیزِ نمناک. دقیقا نیمه شبِ نیمه ماهش! 
پی نوشت٢: دی ماهی که هیچ چیزش مثل دی نیست. سفید و برفی و خنک نیست! غم داره. مثل پاییز!
پی نوشت٣: یلداتون مبارک.

دلم برات تنگ شده!

یکی از دلایل اصلی علاقه م به زبان فرانسه تشابه ش با فارسی، درلطافت زبان بود. خیلی از جاها حتی لطیف تر از فارسی! مثلا  جمله "دلم برات تنگ شده" که فرانسوی ها  به هم دیگه میگن . جمله "tu me manque " رو اگر لغت به لغت ترجمه کنی میشه "تو اَزَم کم شدی"! با همین قدر دلبری!  به هم دیگه میگن تو از من کم شدی و حس آدم در مقابل همچین جمله ای چی میتونه باشه؟  الان حسم اینه که دلم برای خودم تنگ شده و ذهنم میگه: بچه؛ از خودت کم شدی! 

پی نوشت: دلم برای تو بیشتر از خودم  تنگ شده...

پی نوشت٢: tu me manque mon amour!

 

ای کاش!

که ما، زیر سقفِ آسمانِ این دنیایِ خسته؛ پشت سر مورچه های روی طاقِ هخامنشیِ باغچه ی آقای "م" و لابه لای خطوط خرچنگ قورباغه ی جزوه ی لجستیکِ تحلیلیِ "ع" و وسطِ دنیایِ ظریف فرانسویِ "آمِلی" و پایِ همیشه بهارِ بیشترِ وقت ها پاییزِ ساختمانِ ساخته نساخته ی خیابانِ  پایینی خانه و بینِ آسفالت قطعه قطعه شُسته شده از بارانِ های اسیدی تهران و وسطِ جنگ های نابرابر درونی، روی موجِ داستان های شبِ رادیو ایران و پشتِ سرِ همان دو تا برگِ نارنجیِ جامانده از پاییزِ تنهایی که همیشه می دود و سر غروب های نفس گیر جمعه و بین نقطه های بی دسته ی سیاهِ ردیف میرزاعبدالله و در فکرِ فرآیندهای احتمالیِ دکتر "ج" و گل های دسته دسته ی مردِ پیرِ باغِ فردوس و سرمایِ بلاتکلیف آبان و وارونگیِ  آذر و  نگاهِ زردِ گربه ی سیاهِ همین حوالی و انتظارِ مردادِ نجیب و بین ورق های کهنه ی شعرهای فریدون مشیری و کنارِ خنده هایِ جادوییِ بابا و غرقِ رویایِ خیسِ برف های قاطیِ بارانِ زمستان های نصفه و نیمه و عطرِ گات های مادام آناشه شیرین و روی جدول های پهن و بدرنگِ دانشکده فنی و میلیون جایِ دیگر به جز همان جا که هستیم، دلمان را جا گذاشته ایم و این روزها فکرمان بین سال های سال خاطره مى گردد و هی فکر مى کنیم که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود!

پی نوشت: و به قول اخوان ثالث، ما چه دانیم که پس هر نگهِ ساده ی هر کس "چه نیاز و چه جنون و چه غمیست"!