فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت!

بی خوابی بدجور به سرم زده و جیر جیرک پشت پنجره هم امشب خواب ندارد انگار! سرم را چسباندم به شیشه ی پنجره ی سراسری اتاق و خیره شدم به جیرجیرک عجیبی که زیر نور مهتاب  براق  و واکس خورده به نظر می رسید... جیر جیر مداومش وسوسه ام کرد برای انجام یک کار شگفت انگیز ...یک کار خیلی شگفت انگیز! مثلا پنجره را باز کنم و با عزت و احترام دعوتش کنم به یک فنجان قهوه و او مثل یک جنتلمن تمام عیار دعوتم را بی چون و چرا بپذیرد و با هم بنشینیم پشت میز گرد و کوچک دو نفره ی آشپزخانه و من دو قاشقِ سَر پُر "اسپرسو" دم کنم و بوی عطرش که توی خانه پیچید ، از او بپرسم دوست دارد قهوه اش را با شیر و شکر میل کند یا تلخ و او جیر جیر کند که قهوه اش را تلخ می خورد و من لبخند بزنم و ضمن تبریک برای انتخابش فنجان های جفتِ گل آبیِ  مامان را از دکورش بیرون بکشم و کنار قهوه ی غلیظم یک لیوان آب سرو کنم و او با لبخند تشکر کند و نظرم را در موردمکاتب فلسفی قرن بیست و یک بپرسد و "بوف کور" هدایت و "مسخ" کافکا را نقد کند و من از رویاهایم برایش بگویم و او از زندگیش برایم جیر جیر کند و بعد از شب نشینیِ  آراممان برگردیم توی اتاقم  و من دوباره پنجره را باز کنم و با او دست بدهم و او  احتمالا به دلیل ظرافت دست های متعددش بامن "شاخک" بدهد و باز تشکر کند و تاکید کند امشب یکی از بهترین شب های زندگیش بوده و من خواهش کنم فراموشم نکند و هرزگاهی سری بزند و او باز لبخند بزند وخودش را به سیاهی شب بسپارد و من پنجره را ببندم و با آرامشی بی نهایت فکر کنم بعضی چیز ها فقط یک بار اتفاق می افتد!

پی نوشت: شب ها دنیا؛ دنیایِ دیگریست!

در پناهِ شاه!

الان دقیقا نشسته ام روبه روی تلالؤ درخشانِ بارگاهِ همان "راه حلِ" فوق بشری که حرفش را زده بودم! همان راهی که تنها راه است وقتی  درمانده باشی از کارِ بی حساب این جهانِ بی انتها...نشسته ام و اکسیژنِ جایی را نفس می کشم که پشت بندِ یک "دم "از هوای عجیبش "بازدمی" است که وزنِ ثقلیلِ حرف های نگفته را... توده ی حجیمِ احوالاتِ آشفته را... بی وزن می کند... سبک می کند ... به سبکی وزن یک پَر.... یک پَر از پَرِ همین کبوتر های خوش اقبالی که بلا گردانِ حرمی  بال می زنند که عظمتش تَمامِ مفاهیم انتزاعی پریشانی را به سخره گرفته ! حرمی  که "مهتاب" رنگ باخته از درخشش گلدسته های سرافرازش... نشسته ام و دل می زنم برای نوازش های نسیم بی جانِ خنکی از خنکای لطیفش که  ظهورِ نگاهِ امام رئوف است انگار... "بخت خندان است و زمان رام" در این ثانیه های روشن که عین آرامش است و عین زیبایی... نفس به نفس عاشقی است و شهود...

پی نوشت: در پناهِ شاه...

شب نوشت...

داشتم فکر مى کردم که هیچ زمانى را بیشتر از"شب" دوست ندارم...شب را دوست دارم...عاشقانه و صادقانه ...عظمت و شکوهش را...رمز و راز بى انتهایش را...سکوت جذاب و بى بدیلش را... همیشه بهترین رویاها متعلق به شب هستند... اصلا ذات شب رویایى است... وقتى خسته از دغدغه هاى روزانه تن خسته را به آغوش آرام شب مى سپارى دنیا رنگ دیگرى مى گیرد...شب با خودش جهان بینى مى آورد...اصلا زیبا ترین ساعت هاى  زندگى همین ساعت هاى آخر شب است... اینکه شب باشد و سکوت... خودت باشى و خودت و رادیوى دوست داشتنى ات...بچسبانیش بیخ گوشت و پیچش را بپیچانى و بپیچانى ...موجش را از کران تا بى کران بالا و پایین کنى تا برسى به صداهایى که حالت را خوب مى کند... من عاشق شنیدنم ... دوست دارم ساعت ها بى حرف بنشینم و گوش کنم ...گوش بدهم به چیزهایى که حالم را خوب کند...اصلا به خاطر همین رادیو را دوست دارم،همیشه شنونده ى خوبى بوده ام...شنونده ى خیلى خوبى بوده ام...براى صدایى که ارزشمند باشد...صدایی که ارزشش را داشته باشد ...امشب آسمان صاف است...صاف و سیاه و پر ستاره... منتظر شنیدن آرزوها...اندیشه ها و رویاها...با سکوت بى نهایتش فریاد مى زند انگار... 

 "از رویاهات دست برندار"...