-
شب نوشت...
دوشنبه 26 تیر 1396 01:20
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا ای همگناه ِ...
-
خواب...
یکشنبه 25 تیر 1396 00:30
از آن شب هاست که خواب با چشم هایم سر لج افتاده ! تا همین یک ساعت پیش چنان گیج خواب بودم که نزدیک بود پیامی که برای " ض " نوشته بودم را برای دکتر " م " ارسال کنم و در این صورت باید قید درس و دانشگاه را می زدم و می نشستم ور دل مامان جان و در بهترین حالت کلاس " مونجوقی " ، " ملیله ای...
-
شب نوشت...
پنجشنبه 22 تیر 1396 01:29
بی کران آسمان امشب چقدر گرفته و غریب است و سیاهی یکدستش چقدر بدون ستاره ... دلم ستاره می خواهد ... از آن ها که چشمک می زنند و آدم را دعوت می کنند به خیال بافی ... آن ها که می گویند تا بی نهایت رویا بباف و نگران هیچ چیز نباش ... از آن هایی که آدم را می برند به آرمان شهری که آسمان شبش پر از شهاب هایی است که افتادنشان...
-
بالاخره!
یکشنبه 18 تیر 1396 12:42
بالاخره تمام شد... عجب بهار و کمی تابستانِ کشداری! از مدل های دینامیکی دکتر پیشوایی و کوئیز های نفس گیر دکتر محمدی و انتخابات و جنگ و جدل های تشکل ها و احزاب دانشجویی بگیر تااااا ناهار کلاس دکتر تیموری و سرکله زدن با هیّئت علمی دانشکده و دکتر غلامیان و جلسات تصویب سمینار و ترافیک های سنگین عصرگاهی تهرانِ همیشه شلوغ و...
-
مهمانی...
جمعه 16 تیر 1396 19:03
مهمان داریم... هرچند که ایدوئولوژی مامان در برگزاری مهمانی به معنی واقعی آدم را از پا در می آورد اما بنده ترجیح می دهم مهمان داشته باشیم تا مهمان باشیم! همیشه از این که ساعت ها یک جا بنشینم و هی لبخند بزنم و از شرق تا غرب دور حرف بزنم و به سوالات تکراری جواب های تکراری بدهم فراری بوده ام... اصلا یک جا بند شدن بدجور...
-
اگر عشق نبود...
چهارشنبه 14 تیر 1396 19:34
اگر عشق نبود... "قیصر"عزیز می گوید اگر عشق نبود! شعر را خواندم و فکر کردم واقعا اگر عشق نبود دنیا چه رنگی می شد؟! اصلا رنگی می شد؟ یا سیاه و کدر؟ یا شاید هم بی رنگ بی رنگ! تعریف شما از عشق چیست؟ من می گویم آدم اگر عاشق نبود زندگی هم نبود... آدم از اول اولش عاشق آفریده شد... یک روز دوستی پرسید تا به حال عاشق...
-
شب نوشت...
چهارشنبه 14 تیر 1396 00:01
امروز فهمیدم که عالم معجزه است... دم معجزه است، بازدم معجزه است... #مهرداد_عزیزی پی نوشت: فقط اگر خدا بخواهد...فقط!
-
پاسخ نامه!
دوشنبه 12 تیر 1396 15:12
سلام به همه ی دوستان همراه و ناهمراه عزیز! لازم دونستم یه چیزایی رو بگم خدمتتون در باب پیام هایی که گذاشتید... اول این که ممنونم که نگاه تون رو دارم... خصوصا از رفقایی که پیام های انرژی مثبت میذارن! و اما نکته بعد قابل توجه دوستی که پیام گذاشتید که بنده نقد پذیر نیستم و نویسنده باید نقد پذیر باشه و چرا نظرات بسته هست!...
-
شب نوشت...
شنبه 10 تیر 1396 00:00
جهان را بنگر سراسر که به رخت رخوت خواب خراب خویش از خود بیگانه است... و جهان را بنگر جهان را... در رخوت معصومانه خوابش که از خود چه بیگانه است! ماه می گذرد... در اتنهای مدار سردش ما مانده ایم و روز نمی آید... #احمدِ_شاملو
-
اراده...
پنجشنبه 8 تیر 1396 12:41
عرض به حضور انورتان که در سه چهار روز گذشته درست و حسابی نخوابیده ام و همین الان که گوشی به دست مشغول تایپ کردن واژه ها هستم هر لحظه ممکن است از شدت بی خوابی بیهوش شوم! دلیلش هم که طبق معمول چیزی به جز درس و امتحانات ناهنجار پایان ترم نمی تواند باشد...صبح کمی دیر رسیدم و مجبورم شدم "اَلِکس"را در دوردست ترین...
-
هنوز...
سهشنبه 6 تیر 1396 00:18
بچه که بودم فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چقدر تغییر خواهم کرد...دنیای بزرگترها چقدر بزرگتر است و چقدر عمیق تَر... فکر می کردم چقدر همه چیز متفاوت خواهد بود...چقدر من متفاوت خواهم بود...حالا اما...حالا که جایی حوالی بیست وپنج سالگی ایستاده ام، می بینم که هنوز هم همان دختر کودکی های رفته هستم... هنوز هم بستنی قیفی ذوق زده...
-
خاطرات...
دوشنبه 5 تیر 1396 16:28
امروز برای کاری راهی محله ای شدم که از آنجا برای چهار سال خاطره دارم...برای چهار سال بی نظیر خاطره دارم .. یک ساعتی توی ماشین زیر تابلوی حمل با جرثقیل نشسته بودم و خیره ی کوچه ها و خیابان ها خاطرات را مرور می کردم... خاطرات روز های قشنگی که دیگر هرگز تکرار نمی شوند...لبخند زدم به یاد همه ی روزهایی که چهار پنج نفری...
-
ماه مبارک...
شنبه 3 تیر 1396 15:17
ماه مبارک امسال هم در حال اتمام است و نفس هاى آخرش را مى کشد... الحمدلله که امسال هم زنده بودیم و مفتخر به روزه! در خانه ى ما هیچکس عادت به خوردن سحرى ندارد... دم دم هاى اذان شاید خرمایى بخوریم یا میوه اى لیوانى آب هم رویش و تمام! در همه ى سال هایى که روزه گرفتم با بابا اول ماه رمضان مى نشستیم و روزها را تقسیم بندى مى...
-
شب نوشت...
شنبه 3 تیر 1396 00:01
داشتم فکر مى کردم که هیچ زمانى را بیشتر از"شب" دوست ندارم...شب را دوست دارم...عاشقانه و صادقانه ...عظمت و شکوهش را...رمز و راز بى انتهایش را...سکوت جذاب و بى بدیلش را... همیشه بهترین رویاها متعلق به شب هستند... اصلا ذات شب رویایى است... وقتى خسته از دغدغه هاى روزانه تن خسته را به آغوش آرام شب مى سپارى دنیا...
-
برداشت آزاد!
پنجشنبه 1 تیر 1396 12:47
تا حالا شده فکر کنید به اینکه برداشت دیگران از شخصیت شما تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است؟ دیروز بعد از یک امتحان تقریبا سنگین خسته از درس خواندن و شب نخوابی های قبل از امتحان، برگه ی بدخط تر از همیشه ام را تحوبل جناب مراقب دادم و از کلاس بیرون آمدم...روی پله های کنار دفتر آقای پاکت چی (مسئول فنی و کامپیوتری طبقه سوم)...
-
افسردگی!
یکشنبه 28 خرداد 1396 19:00
یک عصر بهاری و یک دل پردرد و یک خواهر "آنتیک" که جابه جا به آدم یادآوری کندافسرده ی بدبختی هستی که با زل زدن به یک نقطه از افق های دور زندگی می گذرانی، می تواند انگیزه ی خوبی برای نوشتن ، هرچند چند خط کوتاه باشد! مثل حالا که "فا" با گفتن جملات قصارش در رابطه با افسردگی با چشم غره ی خطرناکم مواجه...
-
که مولایم امیرالمونین است...
جمعه 26 خرداد 1396 02:40
کاش أمیرالمؤمنین را قبل از یک امام به عنوان یک انسان درک کنیم و نهج البلاغه را به عنوان یک کتاب ... علی سر نهان و آشکار است خدایی ناز شصت کردگار است علی خود معنی صوم و صلاة است و ذکرش باقیات الصالحات است... علی تطهیر و تکبیر و قیام است علی هم رکعتین و هم سلام است علی دست خدا در آستین است علی تنها صراط راستین است علی...
-
قضاوت...
پنجشنبه 25 خرداد 1396 14:37
قصدم نصیحت نیست چون اساسا فایده ای هم ندارد...اصلا اگر یک جایی حس کنم کسی قصد نصیحت کردنم را دارد ، حتی اگر درست باشد هم من مخالف آنچه شنیده ام را پی می گیرم...هرچند کار درستی هم نیست اما دست خودم هم نیست! یک نوع جبهه گیری خاصی مقابل افراد خود عاقل پندار دارم این ها را گفتم که از یادداشتم برداشت بد نشود...فقط می خواهم...
-
هویت اشیا!
چهارشنبه 24 خرداد 1396 13:56
بچه که بودیم "فا "یک عادتی داشت که برای هر چیزی که دم دستش بود اسم می گذاشت! از اسباب بازی و لیوان و لوازم تحریر گرفته تا اجسام و اشیای بزرگتری مثل خانه و ماشین و ... این عادتش رفته رفته روی من هم تاثیر گذاشت و حتی وقتی بزرگ هم شدیم از سرمان نیفتاد! حالا اما تقریبا معتقدم هر شی ای برای خودش هویتی دارد......
-
چرا فانوس؟!
سهشنبه 23 خرداد 1396 15:57
از آنجایی که من برای شبهات ذهنی همه ی مخاطبینم در تمام عرصه ها احترام زیادی قائلم ،گفتم یک نکته را از همین اول ماجرا روشن کنم... این "فانوس خیس" شبه جمله ی عجیبی است که در تمام فعالیت هایم در شبکه های اجتماعی به چشم می خورد و یک جورهایی تبدیل به امضا شده! از همان روز اول هم که اولین وبلاگم را نوشتم همراهم...
-
به نام حضرت دوست...
دوشنبه 22 خرداد 1396 11:55
عرض به حضور انور تمام خوانندگان محترم قلم این حقیر، تقریبا از تابستان گذشته تصمیم گرفتم تراوشات ذهن مغشوشم را همگام با پیشرفت تکنولوژی به جای ثبت در سر رسیدی که احتمالا در بهترین حالت متعلق به دوره ی "شاه عباس" بوده باشد را در اینترنت منتشر کنم باشد که آیندگان پند گیرند...فی الحال ، طبق عادت تمام سنوات گذشته...