-
پاییز!
شنبه 1 مهر 1396 01:23
تمام شد... این شهریور عجیب و طولانی هم بالاخره تمام شد... کم کم داشتم می ترسیدم که تمام نشود... تا حالا همه ی شهریور ها برایم زودگذر بوده ، این شهریور اما نمی دانم چرا انقدر به درازا کشید... تمام شدنی نبود انگار... اما شد و من رسیدم به اولین بامداد پاییزی و سومین سالگرد یک تصمیم مهم البته ! یک تصمیم بسیار مهم... سه...
-
پارک دوبل!
پنجشنبه 30 شهریور 1396 01:02
هفته ی نسبتاً شلوغی داشتم و امروز با کلی خستگی مجبور شدم برای کاری راهی دانشگاه شوم دکتر "ت" را ببینم و حضوراً مسئله را حل کنم... مطابق معمول در ترافیک تونل نیایش گیر کردم و خسته تر شدم از چیزی که بودم ! تا نزدیک در ورزشگاه ( در هفت معروف است به در ورزشگاه ) رفتم ... دو تا جای خالی برای پارک وسوسه ام کرد که...
-
از نگاهِ فا!
شنبه 25 شهریور 1396 20:21
-
سندروم رنگیوس!
جمعه 24 شهریور 1396 14:06
دیشب با همراهی فا سری به کالکشن جدید لوازم التحریر "استدلر" زدیم که فقط گشتی زده باشیم و روحیه مان عوض شود... البته که گشت و گذارمان ختم شد به خرید دفترچه های گل گلی و مطابق معمول خودکار های " رنگی رنگی " و ماژیک های شب رنگ هایلایت و ... به نظر می رسد که همه ی آدم ها دچار نوعی "سندروم"...
-
با تمامِ قوا!
چهارشنبه 22 شهریور 1396 23:58
دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب و پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش...
-
شب نوشت...
چهارشنبه 22 شهریور 1396 00:53
شَب ، است... رویایِ دوردَستِ تو؛ نَزدیک می شود... #فروغ_فرخزاد پی نوشت: امان از رویا های دور که شب ها نزدیک می شوند ... نزدیک تر از صدای نبضِ پمپاژ خونِ قلب های خودمختار... پی نوشت ٢: کاش دستم به ماه می رسید!
-
تنگِ غروب...
شنبه 18 شهریور 1396 19:02
چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه...
-
شب نوشت...
پنجشنبه 16 شهریور 1396 00:48
دل زِ غَم های گلوگیر ؛ گره در گره است...! #هوشنگ_ابتهاج پی نوشت: کاش می شد چشم بست روی دردهای دنیا... کاش!
-
پاسخ نامه!
چهارشنبه 15 شهریور 1396 02:27
سلاااام به همراهانِ جانِ جان... مجددا متشکرم از اینکه نگاهتون رو دارم... و متشکرم از نظرات و نقدهای "به جا" و البته "نابه جا"تون! دلم خواست توضیحاتی بدم خدمتتون روشن شید! اول اینکه با خودتون فکر کنید چرا وقتی چیزی باعث ناراحتیتون میشه ادامه ش میدین ! من خودم به شخصه اگر ببینم حضور کسی یا چیزی اذیتم...
-
در دانشکده!
دوشنبه 13 شهریور 1396 01:00
چند ساعتی هست که دارم تلاش می کنم دختر خوب و منظمی باشم و مثل بچه ی آدم قبل از دوازده بخوابم! فردا باید هشت صبح دانشگاه باشم و این درحالیست که امروز هم تا بعدازظهر دانشگاه بودم و زیر چشم هایم انقدر گود افتاده بود که "نِ" همیشه بی خیال تذکر داد که اگر به همین روش ادامه بدهم آخرش روح بلندم از شدت بی خوابی به...
-
در پناهِ شاه!
جمعه 10 شهریور 1396 00:00
الان دقیقا نشسته ام روبه روی تلالؤ درخشانِ بارگاهِ همان "راه حلِ" فوق بشری که حرفش را زده بودم! همان راهی که تنها راه است وقتی درمانده باشی از کارِ بی حساب این جهانِ بی انتها...نشسته ام و اکسیژنِ جایی را نفس می کشم که پشت بندِ یک "دم "از هوای عجیبش "بازدمی" است که وزنِ ثقلیلِ حرف های...
-
به وقتِ ٣ بامداد!
دوشنبه 6 شهریور 1396 03:03
وقتی چیزی سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و...
-
جَعْد و جانْ!
جمعه 3 شهریور 1396 15:03
صبحی که بیدار شدم بابا را دیدم که با موهای خیس روی مبل نشسته و لُپ هایش آویزان است ... چهره مهربانش مظلوم شده بود و غرق بود در دنیای خودش ... دلم رفت برای چشم هایش ... کنارش نشستم و صدای سلامم برش گرداند به همین دنیای معمولیِ خودمان ! لبخند پر مهرش را به صورتم پاشید و من فهمیدم روزم روزِ بی نظیری خواهد شد ! گفتم...
-
خسته شدم!
چهارشنبه 1 شهریور 1396 00:55
بالاخره یک روز از همین روزها بار و بندیلم را جمع می کنم و می روم ! از این کشور جهان سومِ رنگ پریده... از کشوری که جمعیت غالبی از مردانِ مثلا محترمش خود را تمام و کمال صاحب همه ی حقوق انسانی می دانند و فکر می کنند اگر خدایی نکرده یک خانوم تلاش کند... پیشرفت کند ...در اجتماع باشد ... تحصیلات بالاتری داشته باشد... اصلا...
-
شب نوشت...
دوشنبه 30 مرداد 1396 01:11
شب شد... خیالِ آمدنت را به من بده... #بهمن_ساکی
-
نشسته پا لپ تاپ!
یکشنبه 29 مرداد 1396 00:08
بعدازظهری نشسته بودم پایِ کارهایم که سرو کله ی فا با موهای خیس پیدا شد و دستور فرمود که "موهایم را بباف" ! بنده هم با یک فرق نیمه حرفه ای موهایش را دو دسته کردم و دو گوشی بافتمشان!( من همیشه موهایش را می بافم اما هیچ جنبنده ای در این دنیا نیست که بلد باشد موهای فنری نیم متری خودم را ببافد و یکی از بزرگترین...
-
به وقتِ بعدازظهرِ جمعه!
جمعه 27 مرداد 1396 18:53
داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد... "خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد...
-
درد و دل!
جمعه 27 مرداد 1396 00:23
سر شب با یکی از دوستانم صحبت می کردم... کمی از این در و آن در حرف زدیم که سر درد و دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از وضع و حالِ نابسامان این روزهایش! او گفت و گفت و من گوش دادم... بعد از حدود نیم ساعت تنها واژه ای که برای تسلای جانِ خسته اش به ذهنم رسید یک " آخیِ " خشک و خالی بود! همیشه گفته ام که اصولا شخص...
-
شب نوشت...
سهشنبه 24 مرداد 1396 00:38
عجیب هوای باران به سرم زده... هوسِ بوی خاکِ خیسِ باران خورده... چه خوب شد که رویا حد و مرز ندارد... چه خوب شد که خیال، بهتر از یک کشورِ جهان اول می تواند مهدِ آزادیِ بی قید و شرطی باشد که بشود بدون نگرانی از قضاوت شدن... بدون دلهره از سرزنش... بدون منطق... فقط و فقط گوش جان بسپاری به صدای دلت... صدای دلی که وقتِ بی...
-
شب نوشت...
یکشنبه 22 مرداد 1396 00:21
گاهی میان مردم در ازدحام شهر... غیر از تو هرچه هست ، فراموش می کنم... #فریدون_مشیری پی نوشت : پی نوشت نداره...در حال حاضر مغزم خالیه!
-
نفس!
چهارشنبه 18 مرداد 1396 00:44
حقیقتاً تحمل بعضی فضاها نفس گیر است ! فا زیر گوشم ستاد روحیه دهی فوق سری راه انداخته ! بی خود نیست که او کاپیتان است ... اساساً یک کاپیتان بالفطره است در طراحی عملیات های حال خوب کن وقتی جایی باشیم که قدرت تفکیک انرژی های پراکنده اش از توان " فنگ شوییِ " چینی هم خارج است !
-
شب نوشت...
سهشنبه 17 مرداد 1396 00:40
امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش...
-
آشفتگی!
یکشنبه 15 مرداد 1396 16:05
بعضی از مسائل به اندازه ای پیچیده و قمر در عقرب هستند که حتی نوشتن هم کمکی به ساده سازی محتوایشان نمی کند! انقدر این چهار کلمه را نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و دوباره پاک کردم که کلا روالش از دستم خارج شد ! به این نتیجه رسیدم در حال حاضر از پرداختن به این ماجرا خودداری کنم! انگار که تلاش کنی یک کلاف در هم گوریده...
-
شب نوشت...
جمعه 13 مرداد 1396 00:27
بی تو یعنی در همین ساعاتِ تلخِ قهوه خیز میز و فنجان هست و من... همراه را گم کرده ام! پی نوشت: متاسفانه هر چی گشتم نویسنده ش پیدا نشد! پی نوشت ٢: از آسمون شب قشنگ تر داریم مگه؟! پی نوشت ٣: دلم قهوه می خواد ولی واقعا حس درست کردنش نیست! بعدا نوشت : متشکر از "joker" نویسنده متن #فرشته_خدابنده هستن...
-
برای کاپیتان...
یکشنبه 8 مرداد 1396 21:31
گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر...
-
!Meh
پنجشنبه 5 مرداد 1396 01:53
الان ( این الان با الآنی که کلمات تلنبار شده ی مغزِ بیشتر از همیشه شلوغ بنده را خواهید خواند، احتمالا ساعت ها فاصله دارد به جهت ضعیف بودن اینترنتی که در این نقطه ی دور افتاده همین دوخطِ ضعیف را هم به زور پر کرده !) دقیقا در یکی از آن موقعیت های مهمانی مورد علاقه ام هستم که قبلا در حد لازم تفسیرش کرده بودم ! با این...
-
شب نوشت...
سهشنبه 3 مرداد 1396 00:56
رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود... #حضرت_حافظ پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره! پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!) پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!
-
صد و هشتاد ثانیه با چراغ قرمزِ سردار!
دوشنبه 2 مرداد 1396 00:44
امروز فا را رساندم کلاس و قرار بعد از کلاس را برای سی دقیقه ی بعدش فیکس کردیم ... رفتم کارهای بانکی بابا را انجام دادم تا هم از وقتِ نیم ساعته ام استفاده کرده باشم هم دستورات بانکی بابا جان را به مرحله ی اجرا درآورده باشم ... بانک شلوغ بود و بیشتر از چیزی که تخمین زده بودم وقتم را گرفت ... برای اینکه فا را منتظر...
-
روزی می آید...
شنبه 31 تیر 1396 02:07
اگر چیزی باشد که بخشی از وجود آدم را درگیر کند...چیزی که آنقدر نزدیک باشد که در روحِ آدم حل شود ... اگر به میلیون دلیل متفاوت دور شود...اگر خودآگاه یا ناخودآگاه آنقدر فاصله بگیرد که فکر کنی برای ابد به فراموشی سپرده شده ... روزی خواهد آمد که میفهمی چیزی که به ذات پیوند خورده باشد... چیزی که تکه ای از جان شده باشد......
-
تابستانِ داغ...
چهارشنبه 28 تیر 1396 02:44
انقدر که این تیر ماه داغِ کش دار از گرما کلافه بودم از احضار های گاه و بیگاه دکتر "ع " که حاضرم قسم بخورم دلیل نیمی از آن ها را خودش هم نمی دانست کلافه نبودم ... از وقتی خودم را شناختم از گرما فراری بوده ام ... اصلا هیچ جوره توی کتم نمی رود که کسی تابستان را از پاییز و زمستان بیشتر دوست داشته باشد ... روزهای...