فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

خوب یا بد؟ مسئله این است!

  کاشکی قشنگ و دوست‌داشتنی بودم. حتما به حد کافی خوب نیستم. اصلا خوب بودن حد کافی داره؟ حتما داره. دلم یه عالمه لواشک و بغل میخواد. با آلبالو خشکه و بستی فرفری و چیپش دلمزه و پپرونی. اگه دختر خوبی بودم اینا رو به خودم هدیه میدادم. یعنی خیلی بدم؟ حتما خیلی بدم. تلاشمو برای خوب بودن کردم. نهایتش همین بود.

پی نوشت: سیب زمینی و آویشن چی؟ در این حد هم نه؟

بازم منتظر باش!

دلم شکسته.  بازم انتظار مثل گذشته ها :)

شبی که منم!

 چرا هر چی میگم همش سوتفاهم میشه؟ چرا انقدر خسته شدم؟ حتما دیگه خوب نیستم. حتما دیگه قشنگ و شگفت انگیز نیستم. فقط دوس دارم حرف بزنم چون وقتی نمی‌زنم خیلی احساس تنهایی میکنم. الان؟ همون بهتر که احساس تنهایی کنی بچه.  کاشکی شگفت انگیز بودم. 

پی نوشت: از استرس تپش قلب گرفتم. طپش یا تپش؟ هیچ وقت دیکته م خوب نبود!

پی نوشت۲: همه ی ذوقم برای نمایشگاه رفت. حتی دلم نمیخواد یه تیکه کاغذ جا به جا کنم!

پی نوشت ۳: هر دفعه یه چیز ترسناک جدید رو میشه. یه کلمه ی ترسناک. ظاهرش فقط یه کلمه س اما پشتش خیلی حرف های ترسناک و سیاه نشسته.

پی نوشت۳: فقط دلم گرفته بود. فقط ذوق میخواستم. نه منظور بد. نه فکر بد. نه توقع بد. 

پی نوشت۴: چقدر خوبه که اینجا رو دارم. فقط واسه خودم.

کمتر حرف بزن دختر!

به خاطر نمایشگاه خیلی خوشحال بودم. یه جورایی نتیجه ی تلاشم بود. دلتنگ بودم مثل همیشه. چشم انتظار هم. فقط میخواستم حرف بزنیم. از چشماش فهمیدم یه چیزی سرجاش نیست اما "چیزی نیست" ش رو باور کردم. حالا خیلی غمگینم. یه موقعی فکر می‌کردم میتونم همه چیز رو هندل کنم. خوب باشم. تلاشم هم کردم. در حد توانم. ولی خب نشد. فکر می‌کردم کامل نه اما نزدیکشم. ولی نیستم. کاش اون دو تا بچه با اسم های ژاپنی شوخی نمی‌کردن  :)))) کاش دیگه حرف نزنم. راستش یادم نمیاد قبلا ها چطوری همه چیز رو پیش خودم نگه می‌داشتم. کاش بازم یاد بگیرم تو دلم نگه دارم که اینطوری بی انصافی نشه. من فقط میخواستم حرف بزنم همین.

پی نوشت: کاش یاد بگیری سکوت کنی دختر.

پی نوشت۲: دل شکستگی حتی با بستنی فرفری صورتی هم خوب نمیشه! 

ضربان زندگی!

یه حسی بهم میگه میاد. هر موقع نزدیک میشه قلبم تندتر میزنه. یعنی میاد؟ تنها چیزی که الان آرومم میکنه بغل کردنشه!

پی نوشت: قلبم خیلی تند میزنه!

۸ ساعت بی خبری!

دیدی دختر؟ ۸ ساعت؟ تو همین تاریکی که گیر افتادی بشین فکر کن، نه ، فکر نکن، فقط خسته تر میشه آدم با فکر کردن! چقدر دلم واسه نامه ها تنگه، اون موقع ها که دلتنگی ها نامه میشد، نامه ی بی مخاطب! دلم میخواد بازم بنویسم! چقدر سخت بود امروز! از همیشه سخت تر! چقدر نفهمید که چقدر سخت بود! مث جوخه ی اعدام یا همچین چیزی! یا مثلا سونامی! یه چیزی که خرابی بار میاره! همیشه از حرف "ظ" بدم میومد! چون از انتظار خیلی خسته م! سال ها مقابله با یک حرف خیلی تکراره! 

پی نوشت: بازم منتظری نه؟ کاش کمتر از خودم سوال بپرسم :)

پی نوشت ۲: دلم میخواد برم بغل مامان تا خود صبح!

پی نوشت ۳: خیلی وقت بود ننوشته بودما!