فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

همه ی شب ها رازآلود هستند  و بعضی شب ها رازآلودتر... بعضی شب ها ساکت ترند و مهتابی تر... انگار عقربه ها که از این  ساعتِ" دو صفرِ" عجیب رد می شوند ، دریچه ای باز می شود به سوی جهانی دیگر! جهانی آرام تر که زندگی  در آن روی دور کند می گردد... جهانی که هر دقیقه اش ساعتی است و هر ساعتش سالی و هر سالش به اندازه ی یک قرن ! و این شب ها دقیقاً همان هایی هستند که می آیند فقط برای اینکه آدم با خودش خلوت کند... فکر کند به چیز هایی که خواسته و ناخواسته جزئی از مسیر است و مُقَدَّر ... بعضی شب ها ... فقط می آیند که نوید بخش آینده باشند... امید بخش طلوعی دیگر... می آیند که بگویند خدا نزدیک است... نزدیک تر از رگِ گردن... می آیند بگویند ، که فردا هم روزیست... که فردا ، روز دیگریست!

پی نوشت: و عشق پنهانی ترین رازِ پاییز است...

پی نوشت ٢: من از کجا می آیم... که این چنین ...به بوی شب آغشته ام؟ #فروغ_فرخزاد

شب نوشت...

شَب ،

است...

رویایِ دوردَستِ تو؛ 

نَزدیک می شود...

#فروغ_فرخزاد

پی نوشت: امان از رویا های دور که شب ها نزدیک می شوند ... نزدیک تر از صدای نبضِ پمپاژ خونِ قلب های خودمختار...

پی نوشت ٢: کاش دستم به ماه می رسید!

شب نوشت...

دل زِ غَم های گلوگیر ؛ گره در گره است...!

#هوشنگ_ابتهاج

پی نوشت: کاش می شد چشم بست روی دردهای دنیا... کاش!

شب نوشت...

شب شد...

خیالِ آمدنت را به من بده...

#بهمن_ساکی

شب نوشت...

عجیب هوای باران به سرم زده... هوسِ بوی خاکِ خیسِ باران خورده...  چه خوب شد که رویا حد و مرز ندارد... چه خوب شد که خیال، بهتر از یک کشورِ جهان اول می تواند مهدِ آزادیِ بی قید و شرطی باشد که بشود بدون نگرانی از قضاوت شدن... بدون دلهره از سرزنش... بدون منطق... فقط و فقط گوش جان بسپاری به صدای دلت... صدای دلی که وقتِ بی وقتی، مثل تکه ای خمیرِ بازی حجم شود و بچسبد بیخ گلویت و با لیتر لیتر آبِ خنک هم پایین نرود... امان از شبی که دل، تنگ باشد و آسمان صاف ! آسمانی که ستاره هایش از نورِ چراغ های ریز و درشتِ شهر در دل سیاهیِ بی اندازه ای پنهان شوند که می توانست میزبان ابرهای متراکمِ سیاه تری باشد برای بارشِ رحمت... که شاید صحیفه ای می شد برای قرارِ بی قراریِ دل های سنگین شده از آرزوهای دور... آرزوهای خیلی دور...

پی نوشت: کاش می شد خیال را کوک بزنی به حقیقت ، با یک سوزن درشت از آن هایی که زمانی مادربزرگ ها با نخ کردنش لحاف های قرمز و صورتی را کوک می زدند!

پی نوشت٢: دلِ تنگ!

شب نوشت...

گاهی میان مردم در ازدحام شهر...

غیر از تو هرچه هست ، فراموش می کنم...

#فریدون_مشیری

پی نوشت : پی نوشت نداره...در حال حاضر مغزم خالیه!